Thursday, December 23, 2010

اگه ابره ،که ...ه

اگه زمستون امسال نخواد برف بزنه
دیگه به چه بهونه ای به خواب زمستونی برم؟
من بچه خرس قهوه ای هستم که اگه نخوابم مجبورم بفهمم و اگه بفمم دردم میاد
خوشبحال بچه خرسهای قطبی سفید نفهم

Sunday, December 12, 2010

فستیوال عاشورا

کنسرت و بار و کاباره وقتی نداریم
به جاش تو زنجیر زنی و علم کشی سنگ تموم میزاریم
وقتی تو جشن و شادی نتونی انرژی رو تخلیه کنی
با گریه و شیون و عربده هم میشه این کارو کرد

Saturday, December 4, 2010

از خوابهایی که من میبینم

با سرعت بسیار زیاد به سمت بالا پرتاب میشم
هیچ کنترلی وجود نداره از سقف و هر مانع دیگه ای رد میشم
بسیار ترسناکه با اینکه همون لحظه میدونم دارم خواب میبینم
به یه فضای خارجی میرسم که دیگه اون شتاب از بین میره
با چند ثانیه توقف دوباره به پایین پرتاب میشم

Saturday, November 27, 2010

از خوابهایی که من میبینم

هوا تازه تاریک شده بود
درگیری ها بین مردم و لباس شخصی ها بود
ما با تیم اول حمله کردیم
یهو یکی از لباس شخصی ها با قمه از کنار من به فرق سرم زد و از پیشونی تا پشت سرم رو شکافت
داشتم بیهوش میشدم دیدم همسرم به همراه تیم دوم جلو رفت
دو نفر زیر بازوهام رو گرفتن و از داخل یه تونل منو از ماجرا دور کردن
بیهوش شدم
چشم باز کردم دیدم توی یک کامیون وارد شهر اهواز شدم
اهواز تنها شهری بود که کامل به دست نیروهای مردمی فتح شده بود
داشتم از دلشوره همسرم میمردم
وقتی از خواب پریدم از احساس کردم نفسم بالا نمیاد

پ ن: درسته این متن جای سوال داره ولی چه کنم خوابه دیگه

Saturday, November 20, 2010

توفیق اجباری

چند روزیست فرشته ای درجه دو که هنوز بال ندارد
جهت کار اموزی و دریافت بال من رو به عنوان پروژه انتخاب کرده
داره مغزم رو خون میاره
میخواد هر جور شده منو از تباهی نجات بده
بهش میگم احمق من مشکلی ندارم
میگه نمیشه موضوع پروپوزال رو عوض کرد
بنده خدا نداره دوباره شهریه بده
باید کمکش کنم

Sunday, October 31, 2010

اخرین وسوسه های ابلیس

روزی که اخرین مجرم دوزخ نیز
دوران محکومیت سپری کرد و به بهشت متواری شد
انگاه خداوند چه فکری برای عقده های درونیش دارد؟

مث یک معجزه اسمش تو کتابها اومده

منجی ما خواهد رسید
زنی ازتبار نور و خورشید
ان روز که بر فراز بلند ترین بام شهر با پستانهایی گرد و سربالا که ندای حقانیتش را به گوش تمام مردان ازاده میرساند فریاد اناالحق سر خواهد داد
میدانم می اید مادینه جان ما و مارا با خود به سرزمین سپید ازادی خواهد برد
هر شب جمعه درانتظارت اشک شوق خواهم ریخت تا راهت را چراغ شود
گمان بیهوده برند منتظران غیر که یگانه تویی و غیر تو دوگانه و بیگانه

Wednesday, October 20, 2010

2012

رادیو فرانسه:ساعت 11.30 صبح فردا بزرگترین رویداد طبیعی جهان هستی از ابتدا تا کنون رخ خواهد داد
با ورود یک شهاب سنگ به محور زمین
وایجاد یک تعقیر فرکانس تمام موجودات زنده به مدت 13 ساعت به خواب مصنوعی فرو خواهند رفت
و پس از بیدارشدن هیچ تضمینی بر وجود حافظه و یاد اوری گذشته نیست
با شنیدن این خبر انگار تموم امید هاش نقش بر اب شد
تازه داشت جرات این رو پیدا میکرد که به اون پیشخدمت زن تو کافه پلازا
در مورد حسی عاشقانه که مدتهاست داره میسوزونتش حرف بزنه
شاخه گل رز قرمزی که همراه داشت زیر میز انداخت و بدون نوشیدن قهوه کافه رو ترک کرد

Monday, October 11, 2010

چهل سالگی

بیست سالی میشد که از قطع رابطشون میگذشت
دلیل جداییشون کاملا کودکانه و خام بود
شش ماه بعد از اون جدایی دختر ازدواج کرد و پسر قطره قطره اب شد
ده سال بعد هم پسر عشقی دوباره پیدا کرد و ازدواج کرد
چند روزیه حال مرد مسن ریخته به هم
چون زن مسنی رو دید که بیست سال بود ندیده بود
تو این ده سال با عشق جدیدش زیبا زندگی کرده بود
ولی زن نوزده سال در کنار مردی و با خاطرات معشوقش جون کنده بود
حتی خودشو از لذت داشتن فرزند هم محروم کرده بود

Thursday, October 7, 2010

پسر حاجی(ادیپیوس)ه

بعد از هم اغوشی
تا دختره رفت دستشویی از سر فضولی
پسره کیفشو بازرسی کرد
یه برگه توش بود
اوه برگه ازدواج موقت
تا بازش کرد عرق سرد کل بدنش رو گرفت
از ترس گوشهاش سرخ شده بود
تو اون برگه اسم و عکس اقاجون رو دیده بود
دختر از دستشویی اومد دید کیفش رو زمین ریخته و پسره فلنگ رو بسته
با خودش گفت: حرومزاده کیفمو خالی کرده

Saturday, October 2, 2010

موضوع انشاء


من به شخصه دوست دارم رییس جمهور شوم
ولی پدرم میگوید این گنده گوزیها به تو نیامده
پس من دوست دارم یک کارگر نمونه شوم
مثل پدرم

Tuesday, September 28, 2010

پارگي

ديشب خواب ديدم پريود شدم
خيلي غمناک بود
حس ميکردم مردي که خيلي زجر بکشه پريود ميشه و اين اساسا يه عامل روحيه
تو همون خواب داشتم يکي رو متقاعد ميکردم که: ديدي ميگفتم مردا هم پريود ميشن!ه

Sunday, September 26, 2010

من و تو و اون بودیم از یه قطره

میگفت احساس میکنم تو کشور خودم خارجی هستم
وقتی این حرف رو زد که
یکی داشت از چرب زبونی به روش بچه حزب الهی حرف میزد
و اینکه چطورکارش رو با این چیزها راه میندازه
بدجوری به فکر فرو رفتم
واقعا چقدر زجر اوره ادم تو وطن خودش اقلیت باشه
اینکه بقیه بتونن و تو نتونی فقط به این دلیل که جنست فرق داره
اینه سهم ما توی اجتماع

Thursday, September 16, 2010

رضا ریزه


نمیدانم زیر بار کدامین نکبت قرق افیون شدی
ولی خوب بخاطر دارم که جزوی از دل خنده های پاتوق همیشگی بودی
با موهایی به سبک کاکرو یوگا(کارتون فوتبالیستها). شاید دیدن از تو بد تر های غریبه برایم سهل تر باشد
ولی تو را که چهره سالمت از روزگاران نه چندان دور در ذهنم است ،اینگونه نمیتوانم هضم کنم
اما تو نیز دیر یا زود رفتنی هستی
یا کنج دیوار با کرم در مخ
یا در جوی ابی یخ زده از سرمای سگ کش زمستان
دیشب بوی گندیدگیت به مشامم خورد

Wednesday, September 8, 2010

پسر بد

كلاس پنجم ابتدایی بود ،هنوز پشت لبش سبز نشده بود
برای کلاس تقویتی ریاضی به خونه معلمشون رفت
درس یه بهونه بود
بعد از اون کابوس و عقده وجودش رو گرفت
الان سی سالشه و هنوز ازدواج نکرده معلم ریاضیه ومهمترینکارش کلاس تقویتیه
با دانش اموزهای ابتدایی تو دخمه خودش

Tuesday, August 31, 2010

ادم و حوا

ترس و شهوت پلی به سوی زوال یا کمال
این است خصلت ناب بشری
با گونه های سرخ شده ،عمق جدیدی برای تجربه

Wednesday, August 25, 2010

تناسخ

در زندگی دوباره گربه ای خواهم شد
با میل شدید به خوردن پرتغال به جای موش
و اشتیاقی افزون به اب تنی در روزهای گرم تابستان


Thursday, August 19, 2010

يه لقمه غذای گرم

مجيد دایی شب جمعس پاشو میخوایم بریم سر قبر ننت
مجید: نه دایی من نمیام
عفت خانوم گفته یه بچه که ننش مرده واجبه که شب جمعه ها
بمونه کارای خونه رو انجام بده تا روح ننش شاد بشه
دایی زیر لب: ای تف به زات افریتت نامروت

Sunday, August 15, 2010

یه لقمه غذای گرم

دایی عباس: مجید دایی جون حال و بالت با با اقات و عفت خانم چطوره؟
: دایی از وقتی سر خاک ننم سنگ گذاشتیم دلنگرونیم حل شد که دیگه به چشم ننم خاک نمیره
اینجا هم زیاد مشکلی نیست فقط اسباب منو با ابرام نصف کرده رختهای ننم هم هر رو میپوشه
دایی عباس: پاشو بریم امشب خونه ما زن داییت خاگینه پخته
( اسم خاگینه اشک تو چشای مجید جمع کرد)
.0

Saturday, August 7, 2010

یه لقمه غذای گرم

میگن ادم از هرچی بدش میاد سرش میاد
هر سری ابرام دماغو کون نشور دور و بر مرضیه میپلکید
میخواستم خرخرشو با ناخنهام جر بدم
حالا بعد چهل روز از مردن ننم باس تا صبح صدای خرناسش رو تو اتاق و صدای ننش رو از اتاق بابام تحمل کنم
ولی خداییش خاگینه های ننم چیز دیگه ای بود

یه لقمه غذای گرم

پارسال شب عید من وننم،مرضیه و ننش عفت خانم بیوه حبیب قصاب و پسر گهش ابراهیم رفتیم حموم نمره
ننم در همون حال که داشت منو لیف میکشید یه جوک گفت و عفت خانم از زور خنده قارپی گوزید
حالا بعد چهل روز از مردن ننم عفت گوزو شده ننه خونه ما
دیگه چجوری سرم رو جلو مرضیه بالا بگیرم؟

يه لقمه غذای گرم

دوساعت نبود که از گورستون واسه چله ننه برگشته بودیم
بابا اومد گفت عفت خانوم از این به بعد با ما زندگی میکنه
ولی خاگینه های ننه چیز دیگه ای بود

Sunday, August 1, 2010

بايد پارو نزد .باید داد

سخت ترین کاردنیا انتخاب راهی از یک دو راهیه
که هر کدوم از اون راهها بخشی از زندگیتو ازت میگیره

Saturday, July 24, 2010

خارش

همیشه خداوندی هست که در هنگام ارامش، خواب را از چشمان بگیرد و اضظراب و دلپریشی نصیب کند
تا چندی بعد با ذکرش تطمئن القلوب شویم و باز به حالت عادی برگردیم
گمان ساده مبرید این چرخه تا روزی که جان همچو بادی از معده، کالبد را ترک کند ادامه دارد

Monday, July 19, 2010

دنج

دخترکی بی پرده در حجله خون میبارید

مردش بلند شد ...

مردانه بیرون رفت ...

به انان که پشت در ایستاده بودند،

گفت : زن من یک زن ست .... زنی به تمام معنا ...

و پاگوش ها هل هله سر دادند ....

Thursday, July 8, 2010

مغز کرم خورده

هميشه به سايه خودش هم شک داشت
پي برده بود که کاسه اي زير نيم کاسه هست
تا اينکه يه روز زنش رو تو اغوش سايش ديد

Saturday, July 3, 2010

باید پارو نزد وا داد

دیگه نم نم وقت رفتنمه
از این دیار و خاطره هاش
سردی ها و گرمی هاش
قد تموم روزهای خوب و بدش لبریزم از دلهره
کی دوباره میتونم ببینم این شهر رو؟ نمیدونم
خیابونا، پارک پرستار، خانه هنرمندان ، تاتر شهر و همه دلمشغولی هایی که منو واداشت تا عاشق این شهر بشم
نمیدونم دور دیگه انتخابات دور از خونه چه حسی دارم
نمیدونم وقتی دوباره جنبش به جنبش بیفته و من دور باشم چه حسی دارم
همه اینا شده بغضی که میخواد خفم کنه
خونه پرش تا یه ماه و نیم دیگه گرمای 40 درجه این شهر خیسم میکنه
بعدش باس تو سرمای سگ کش اون ور دنیا دلم رو بسپرم به گرمی خاطرات
هیچی تعقیر نمیکنه فقط من نیستم همین، همین هیچ بزرگ

Wednesday, June 30, 2010

پرچم ایران مرا پس بدید


من یه ایرانیم که پرچمشو گم کرده

Sunday, June 27, 2010

کثافتش در اومد


دلهرزگی هایی با طعم روشنفکری وخاصیت خواص
از نسلی با ما ولی دور از ما تابیده در تاری متمدن
چکیده اش حیاتی دور از تراوت و باطنی ورای ظاهر
دستاویز میکند حقی از زنان و حرمی از مردان را
تا شالوده اش طعمه ای باشد برای ذهنی کرم زده
و بهانه ای برای رنجی روانی تا اخر عمر

Sunday, June 20, 2010

سرداب داغ

فراموش كرىم پاهایم را بر بامی داغ و سوزان از التهاب تابستان
هراسان ، سینه خیز خود را به بام رساندم
کفشی بود و کلاغی با شصت پایی اشنا بر منقار

Wednesday, June 16, 2010

خدای بیمار

درست تو لحظه ای که فکر میکنی همه چی ارومه من چقد خوشبختم
چنان میکوبه وسط پیشونیت که دادن بچگیهات رو هم دونه دونه اعتراف کنی
همه چی تخمیه من چقد گه شانسم

Monday, June 7, 2010

روح خميني امد

دوستان با اينكه متن كمي طولانيه ولي بهتون اطمینان میدم از خوندنش پشیمان نمیشید

روح آیت الله خمینی در حال گردش در اطراف نایروبی است. یکباره روح مرحوم توسلی سر می رسد. روح آیت الله خمینی در یک ساختمان کهنه دارد پشت سر یک مدیوم آفریقایی سری تکان می دهد. توسلی نگاهی می کند و اشاره می کند که بیا بیرون، آیت الله سر تکان می دهد که یعنی نمی توانم. توسلی می گوید موضوع خیلی مهمی است، روح خمینی می گوید " فعلا گرفتارم" احضار کننده روح آفریقایی سری به عقب برمی گرداند و می گوید: " گرفتاری؟" آیت الله می گوید " با شما نبودم( فکری می کند) بله" احضار کننده روح به زبان آفریقایی به دیگران چیزی می گوید، آیت الله خمینی نعلبکی را که روی میز است با دست هل می دهد به یک طرف دیگر و یک دفعه زنی که پشت میز احضار روح است، بیهوش می شود.

آیت الله خمینی( به احضار کننده روح): لاکن تیگوو ناوگا

احضار کننده روح: آشه، تی ناوگا، آروکامانو

روح آیت الله خمینی می رود، توسلی: چی می گفتین حاج آقا؟

روح خمینی: اسمش رو گذاشته خمینی، به ما هم ارادت دارد، هر روز منو احضار می کنه باید بهش اطلاعات بدم.( نگاهی می کند): چیزی شده؟

روح توسلی: والله امروز سالگرد وفات شماست، گفتیم یک سری به مرقد بزنیم مردم و مملکت رو ببینیم.( با تعجب): شما آخرش چی گفتین؟

روح خمینی: خداحافظی کرد به زبان خودشان، لکن ما هم یاد گرفتیم خداحافظی کردیم. البته ما امروز می خواستیم یک سری بریم نوفل لوشاتو، چهار پنج ساله طرف ایران نرفتیم.

روح توسلی: حالا بخاطر حسن جان بریم یک سری بزنیم. امروز حسن آقا سخنرانی می کند.

روح خمینی: حسن را خیلی وقت است ندیدیم. بریم.

( هر دو روح دو ثانیه بعد بالای مرقد آیت الله خمینی می رسند.)

روح خمینی( با تعجب نگاه می کند): این جی پی اس شما درست کار می کند؟ فکر کنم عوضی آمدیم ترمینال خزانه.

روح توسلی: نه حاج آقا، جی پی اس درسته، اینها اتوبوسه که باهاش مردم رو آوردن.

روح خمینی: ولی قبلا مردم با ماشین خودشان می آمدند، لکن چطور شده، اینها که روش نوشته گرمسار و رباط کریم و اسلامشهر.

روح توسلی: فکر کنم مردم رو از شهرهای اطراف با اتوبوس آوردند.

روح خمینی: چرا اینقدر کم آمدند برای ما؟

روح توسلی( خجالت زده): هر سال زیادتر می آمدند، ولی امسال مثل اینکه کم شدند.

روح خمینی( نگاهی به صف اول جمعیت می کند): پس رفقای ما کجا هستند؟ آقای صانعی، آقای موسوی اردبیلی، آقای کروبی، آقای موسوی....

روح توسلی: حاج آقا، آقای صانعی دیگه از خونه بیرون نمی آد.

روح خمینی: چرا؟ مریض شده؟ اگر مرحوم شده بود یک سری به ما می زد.

روح توسلی: نه حاج آقا، جلوی سفر ایشون رو گرفتند، نمی تونه بیاد.

روح خمینی: نکنه آمریکا و اسرائیل در این مملکت هجمه کرده است به ما نگفتید.

روح توسلی: نه، ولی اوضاع خیلی خوب نیست، آقای کروبی رو دیروز کتک زدند.

روح خمینی: پس منافقین آمدند سرکار، این کروبی را کسی جرات نداشت کتک بزند، خود ما هم می خواستیم یک حرفی به او بزنیم، می ترسیدیم.

( در همین موقع هاشمی رفسنجانی وارد جمع می شود)

روح خمینی: بالاخره یک نفر آشنا دیدیم، این اکبر آقا هر سال برای ما سخنرانی می کند، خدا عمرش را طولانی کند.

روح توسلی: ولی امسال ایشون از نماز جمعه و نماز جماعت ممنوع شده و امروز هم نمی خواست بیاد، نمی دانم چطور آمد؟

روح خمینی: چطور شما می گویی آمریکا و اسرائیل حمله نکرده و کروبی را کتک زدند و هاشمی نمازش ممنوع شده، حتما انقلاب شده؟

روح توسلی: نه حاج آقا، چطوری بگم.

( در همین موقع احمدی نژاد برای سخنرانی وارد می شود.)

روح خمینی: خدا رحمت کند اون وزیر شعار را، آدم خوبی بود. این کیه که وزیر شعار شده؟

روح توسلی: این وزیر شعار نیست حاج آقا، این احمدی نژاده که رئیس جمهور شده.

روح خمینی: عجب! این رئیس جمهور کدام مملکت شده؟

روح توسلی: ایشون رئیس جمهور ایران شده.

روح خمینی( با دقت نگاه می کند): مزاح می کنید؟ این شده رئیس جمهور؟ مگر خاتمی و موسوی و بهزاد نبوی و هاشمی و خامنه ای و ناطق مردند که این رئیس جمهور شده؟

روح توسلی: والله حاج آقا! بهزاد نبوی توی زندانه.

روح خمینی: اون نبوی رو نمی گم که جزو انجمن حجتیه بود، آقا بهزاد خودمان رو می گم که معاون موسوی بود، اون چرا رئیس جمهور نیست؟

روح توسلی: عرض کردم که همون بهزاد نبوی زندانه.

روح خمینی: شوخی می کنی؟ کی جرات کرده اون را زندانی کنه؟ میرحسین یک کلمه به اونها می گفت که ما این بهزاد را دوست داشتیم، زندانش نمی کردند.

روح توسلی: حاج آقا! اتفاقا بخاطر حمایت از موسوی زندانی شده، خود موسوی هم تحت تعقیبه.

روح خمینی( نگاهی دقیق می کند): فکر کنم شما اشتباه می کنی، اولا آنطور که معلوم است اینجا شبیه مرقد ماست ولی ایران نیست، چون همه جا پرچم لبنان و فلسطین دست شان است، این آقا هم حتما فلسطینی است، وگرنه چطور آن همه آدم داشتیم این را رئیس جمهور کردند. اصلا چرا همان نخست وزیر ما را رئیس جمهور نکردند؟

روح توسلی: عرض کردم که، میرحسین اگر بیاد اینجا اون را کتک می زنند.

( در همین موقع چشم خمینی به انصاری می افتد)

روح خمینی: این آقای انصاری خودمان است، معلوم می شود که شما درست گفتید اینجا ایرانه، ایشان از همه به ما نزدیکتر بود.( انصاری با احمدی نژاد حرف می زند): این که رئیس جمهور است چرا لباسش شبیه راننده کامیون است؟ اینطور نبود که اینها از این کارها بکنند؟ اسمش چی است؟

روح توسلی: اسمش محمود احمدی نژاد است.

( در همین موقع احمدی نژاد می رود و حسن خمینی می آید.)

روح خمینی: این حسن ما هم چقدر بزرگ شده. از همان بچگی بچه باهوشی بود.

( یک دفعه جمعیت شروع می کنند علیه سیدحسن خمینی شعار دادن و او سخنرانی اش را قطع می کند و به پشت پرده می رود.)

روح خمینی( با تعجب): اینها چه شعاری می دادند؟ چرا نگذاشتند نوه ما سخنرانی کند؟

روح توسلی: شعار می دهند " سید حسن نصرالله، نواده روح الله"

روح خمینی( شگفت زده): یعنی سیدحسن نصرالله نوه ماست؟ این آقای انصاری این چیزها را تکذیب نمی کند؟

روح توسلی: حاج آقا! کسی حرف آقای انصاری رو گوش نمی ده.

( در همین موقع شعار مرگ بر موسوی می دهند)

روح خمینی: من فکر کنم شما خبر ندارید و این منافقین و آن رجوی مملکت را در دست گرفتند و خوف آن دارم که اسرائیل گرفته باشد، وگرنه چطور به نخست وزیر من می گویند مرگ بر موسوی؟( نگاهی به عکس های بزرگ خودش به درودیوار می کند.) این طور نباشد که عکس های ما را به دیوار بچسبانند و نوه ما را بیرون کنند و نخست وزیر ما را شعار مرگ بدهند( فکری می کند): نکند این علی آقای خامنه ای هم مرده، اون که بعد از ما رهبر شده بود.

روح توسلی: نه، ایشان زنده است.

( در همین موقع خامنه ای وارد می شود و شروع به سخنرانی می کند.)

روح خمینی( چند دقیقه ای گوش می کند): این حرف ها چی است این می زند؟ این به کی می گوید طلحه و زبیر؟

روح توسلی: فکر کنم منظورش کروبی و هاشمی و خاتمی و موسوی است.

روح خمینی: این حرف ها را علی آقا می زند؟ جلوی عکس ما؟

روح توسلی: بله، الآن چند سالی است که اینطور شده؟

روح خمینی: شما مطمئنی که اینها اسرائیل و آمریکا در آن نفوذ نکرده که اینطور حرف می زنند برای دوستان ما و عکس ما را هم آویزان می کنند؟

روح توسلی: بله، همین طور است که می بینید، من هم بخاطر همین سکته کردم.

روح خمینی: پس این اکبر آقا که آن سال آمده بود می گفت علی آقا آدم خوبی است، البته گلایه می کرد، ولی نه اینطور، ما هم گفتیم که خودتان دروغ گفتید و این را رهبر کردید، حالا خودتان جمعش کنید. حالا چرا مجلس خبرگان این را عوض نمی کند؟

روح توسلی: چون سپاه نمی گذارد.

روح خمینی: سپاه که یک افراد وفاداری در آن بودند.

روح توسلی: خیلی از آنها هم برکنار شدند.

روح خمینی: پس یعنی ممکن است ما هم اگر بودیم ما را می گرفتند و تبعید می کردند؟

روح توسلی: نه حاج آقا! آن زمان شاه بود که می گرفتند و تبعید می کردند، حالا یا می کشند یا حصر می کنند.

روح خمینی: ببینم، هنوز اسمش جمهوری اسلامی است؟

روح توسلی: بله، این یکی هنوز عوض نشده، هنوز اسمش جمهوری اسلامی است.

( خمینی یک لحظه فکری می کند، نگاهی به عکس هایش در دست مردمی که ساندیس می خورند می اندازد و پرواز می کند و می رود.)

Wednesday, June 2, 2010

اخ

درد میکنم مرا با دستمال ببندید

Saturday, May 29, 2010

دریغ

پارسال خرداد: چه مملکتی با این دلهای یک رنگ بسازیم سبز سبز تازه
امسال خرداد: پاهام رو باید به زور از تو این لجن زار بکشم بیرون بوی تعفنش داره خفم میکنه

پارسال خرداد: اشگ شوق
امسال خرداد: خشم و نفرت

پارسال خرداد: شور و حال
امسال خرداد: بیخیال


پ ن: دوباره خرداد شد و بزرگ جاکشان تاریخ سگهای ولگردشون رو به بهانه ای غیرو به نام ارشاد جهت کشیدن تخم از هر جنبنده( تخم نماد ذکور نمیباشد) به سطح شهر روانه کردند
پ ن: نامه اومده که تشریف بیارید پلیس محترم اگاهی شاهپور( وحدت اسلامی)
فک کنم میخوان بابت 22 خرداد ازم تعهدی چیزی بگیرن. حالا اگه گذاشتن بی سر و صدا ما گورمون رو از این مملکت کم کنیم، بابا دقیقا 3ماه و 1 روز دیگه مهمونتونم تا اونجامو خون نیارن بیخیال نمیشن

Monday, May 24, 2010

سه قطره خون


" دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آ ن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره
كرد، روده هايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي مي كرد . ميگفتند او قصاب بوده ، به شكم پاره كردن عادت
داشته . اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود ، دستهايش را از پشت بسته بودند . فرياد
ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود . من ميدانم همة اينها زير سر ناظم است


پ ن 1: نشعه داروی آلرژی هستیم و من حیث المجموع امروز دنیا به تخم شریفمون هم نیست
پ ن 2: صادق هدایت مث چای نبات رو نشعگیه

Saturday, May 22, 2010

تجزیه



از چشمانم اب سبز رنگ لزجی میاید
پوستم پلاسیده و نرم شده و موهای تنم با کوچکترین لمسی از پوست جدا میشود
صبح که میخواستم جوراب بپوشم دیدم چیزی از انگشتهای پام نمونده
سینم شروع به خارش که میکنه میخوارونمش و بافتهاش زیر ناخنم میمونه
میترسم برم حموم زیر اب تموم شم
یا اینکه زیر افتاب از یه صبح تا ظهر تجزیه شم
اخ حلقه ازىواجم رو چيكار كنم؟
نذارید مورچه ها با خودشون ببرن
اوف چه بوی بدی میاد.....ه

Tuesday, May 18, 2010

مرگ من روزی فرا خواهد رسید


بد ترین نوع مرگ اینه که توی یه چاه تنگ تو اسایشگاه ناشنوایان گیر کنی
یا اینکه شب موقع خواب یه موش راه خونش رو با حلق تو اشتباه بگیره
یا اینکه تو حوض خونه موقع اب تنی پات تو تور ماهی گیر ها بیفته و یه کوسه از لوله اب بیافته تو حوض
شاید هم موقع سیب پوس کندن تو پشت بوم عطسه کنی و چاقوی تو دستت بره تو چشت و پرت شی پایین رو تنه درختی که بچه ها تازه شکوندنش و مث مداد شده

Thursday, May 13, 2010

گایش


اسمون سرد کینه هنوزم رو سرزمینه
صدای زوزه گرگها توی گوشم با طنینه
هنوز هم شبهای جنگل پر جغد و پر خفاش
اره اینه درد این من همهء روزها و شبها
صحبت از سرما و سرماست
اون که یخ بسته دل ماست
صحبت از درده و دردهاست
اون که نیست عشق به فرداست
صحبت از حق و عدالت
کارشون جور و قصاوت
صحبت از صلح و عدالت
حرفی شد به شکل عادت

پ ن: این کار قرار بود به عنوان یه کار متال ضبط بشه ولی نشد

Tuesday, May 11, 2010

میراث من

بوسه یک مرد به صورت یک مرد
با چشمانی که پر از اندوه است
یک دنیا مرثیه دارد از دلی سرد و سری داغ
چشمها را به خاطر میسپاریم تا مبادا فراموش کنیم
روزگاری سبز بودیم و گرم

Saturday, May 8, 2010

خداحافظ پسر

باز هم ابلیس مرگ انگشت بر پشت گریبان تکه ای از روزگار جوانیم انداخت
و من امروز به سوگ نشسته ام
به سوگ تکه ای از پازل کوچکی به نام پارک پرستار

Thursday, May 6, 2010

فرزند شیطان


تمام روز در حصار پنجره ایست که میزاید شبهای مرا
در پس این پنجره ماده گاوی را میشناختم که ازمیمون پیری ابستن بود
بینوا تاب پس انداختن نطفه پیر شیطان را نداشت
بعد مرگش اسمان در پس ان پنجره مرد
حس چندش دارم معده ام بالامی اید از حلقومم
نفس سرد کرختی را در نفسم میفهمم
به گمانم نطفه بسته در من



Sunday, May 2, 2010

روز جهانی کارگر

زن: به شما هدیه ندادن؟
مرد: ما که رسمی نیستیم
زن: واه چه گه خوریا!
مرد:بخواب بابا

Wednesday, April 28, 2010

دین و دنیا

دست و دهانش مشغول ارضای خدا بود
مردم نیز از پشت بر درش مینهادند

امروزه واعظان كين جمله در محراب و منبر ميكنند

تو بحث چنان دم از لا قیدی وبی دینی میزد که بقیه شرمشون میشد از دین بگن
اونوقت شب احیاء تو مسجد محل قران به سر کم مونده بود خشتک خدا رو پاره کنه

Tuesday, April 27, 2010

مناجات مولي المبلگين

مولي يا مولاي
انت السايبر و انا الفيلتر
و هل يرحم الفيلتر الي السايبر
پ ن: ما نيز به اين سايبر لعنتي فايق امديم

Saturday, April 24, 2010

معصومیت از دست رفته

عذاب وجدان رو هیچ وقت مثل اولین بار که یه ادامس خرسی از بقالی دزدید درک نکرد
بعد از گذشت بیست سال هنوز تو خواب پیرمرد بقال میاد عکس برگردون توی ادامس رو تو چشمش کپی میکنه

Monday, April 19, 2010

کابوس

هرشب با اومىن تاريكي وخاموش شىن چراغها
همون کابوس لعنتی همیشگی به سراغش میومد
سیزده سال بیشتر نداشت و
از روزی که اندکی از همخوابگی فهمیده بود این کابوس امونش رو بریده بود
صحنه ای رو میدید که میره سمت اتاق و مادرش رو تو بالین یک مرد میبینه
عریان و غرق عرق ،مست خنده های سحوری
از خواب میپره و از نفرت دندونهاش رو به هم میسابه
اونروز حس نفرت خیلی بیشتر از همیشه بود
چون باعث شده بود رختخوابشو کثیف کنه و سیلی مادر جاش بمونه
تموم روز تو مدرسه تو خودش بود و زنگ اخر جلدی خودشو به خونه رسوند
درب حیاط باز بود اروم رفت تو و با شنیدن صدای خنده چشمهاش گرد شد
گوشهاش مث کوره داغ شده بود
همون خنده های کثافتوار که هر شب مغزش رو منفجر میکرد
بدون معطلی از اشپز خونه کارد بزرگه رو برداشت
دنبال صدا تا دم در اتاق رفت صدا با کابوس مو نمیزد
اروم لای درب رو باز کرد
لعنت به تو همون صحنه هر شب تکراری
مامانش نشسته بود روی مردی که خوابیده
دیگه کارد رو بالا گرفت و سه قدمی دوید تا کارد گردن مادر رو لمس کنه
با یه فشار همراه با شتاب دویدن کارد از سمت دیگه گردن بیرون زد
حتی امون جیغ زدن هم پیدا نکرد، افتاد روی بدن مرد
دیگه وقتش بود که اون چهره هر شب نا پیدا رو ببینه
بدن مادر رو زد کنار
اوه انگار یه تشت اب یخ رو سرش ریختن
بابا....ه

Saturday, April 17, 2010

اينه سهم ما توي اجتماع

يك روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان !لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟ پدرش فکر می کنه و می گه :بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.. مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه. کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه وهیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی..داداش کوچیکت هم که دو سالش هست،نسل آینده است .امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردابتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرشرو کثیف کرده و داره توی خرابي خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدارکنه، می بینه باباش توی تخت کلفتشون خوابیده .....؟؟؟؟ میره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه. فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیه؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چیه: سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، درحالی که جامعه به خواب عمیقی فرورفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه، در حالیکه نسل آینده داره توی گه دست و پا میزنه

Wednesday, April 14, 2010

لعنت به تو


چشم تو چشم تخم شلیک مستقیم رو داشته باش
لوله رو نگیر جلو شقیقت









پ ن : لجن روحت رو با چی پاک میکنی؟؟؟

Sunday, April 11, 2010

خداحافظ زیبا خداحافظ



برای تو مینویسم ای مرد سبز ترین روزهای تاریخ
برای تو که نام انقلاب را یدک کشت گذاشتند
تا روحت را دور تا دور گستره هستی نامور سازد
کاش بودی و نرم جنبش ما را هم مزین میکردی
به عطر گرم تابستان سوزان
کاش بودی و درس مقاومت را دیکته میکردی
به رهبرانی که قدشان از نعره ها و خشم و اشک ما کوتاهتر بود


که امروز من به جای اشک ریختن با سرودهای انقلابی دور دستها
غسل میدادم گرد رزم را از روی امیدوارم

Thursday, April 8, 2010

فرجام


به انتظار رای فرجام امیر و کشک و بادمجان مادر
هاشور میبست دیوار زندان را و کورسوی نور بالای
سرش را شماتت میکرد که چرا سهمش را کم میرساند
دیر هنگام شبی نور فراگرفت چشمان خواب الودش را
فریب خورشید را از چراغ دستی تشخیص داد
صدایی نکره که یقینا نوید کشک و بادمجان نبود
فرایش خواند و با بندی حریم چشمهایش را تنگ کرد
...............
...............
بر روی تنش نسیم صبحگاهی را حس میکرد و لرزشی
که خوب میدانست از چیست.داغی و خیسی شلوار از سویی
و صدای نطق مردی از سوی دیگر چون کرم مغزش را میسایید
صدای مرد که تمام شد خیسی شلوار هم از حرارتش کاسته شده بود
گره سفتی داشت پشت طنابی که نفس هایش را کند تر میکرد
در هوای خود بود که پایش لغضید و تقلا و تقلا تقلا و سکوت
..................................................
.................................................
پ ن : یوم الله 21 فروردین ماه میلاد با سعادت خودم را به تمامی عاشقانم تبریک عرض مینمایم:)ه
پ ن 2: تصویر پست از تراوشات فیلم دیوار اثر راجر واترز از مغز لهیده

Monday, April 5, 2010

دریغ از پارسال

هنوز از پشت میله ها هم توان دیدن بهار را دارم هرچند بی روح تر از گذشته. پرم از اسمهایی که بهار پیش به تراوت و امید خردادش لحظه شماری میکردند و حالا همین عبس بهار گرم گند را نیز در روبرو ندارند.
یا خاک چشمانشان را پر کرده و یا پس میله هایشان سیاهی و درد و خفقان نقش بسته،البت اگر چشمی بر صورتکان زرد و کبودشان با قیمانده باشد

دستان فشرده ام بر میله های رو به بهار از خشم گلوی بسته مان لبریز است و اشک چشمان سرخم هنوز به راهتان

پ ن: گلوم داره پاره میشه از بغض. از هرچی گل و بهاره متنفرم دیگه

پ ن 2. غذا دادن به این ماهی های اون گوشه بالای صفهم شده اوج دلخوشی این روزام روشون کلیک کنید غذا میریزه تو اب اوج حاله

Saturday, April 3, 2010

برای معده ام

خسته ام از شل کن و سفت کن هایت


پ ن: تمام پرزهای داخل مغزم گاییده شد از بس من رو برادر خطاب کردین... اهای دخترانی که مرا میخوانید من از این کلمه احساس اشمئاز پیدا میکنم

Tuesday, March 30, 2010

نگا لعنتی نگا

پرم از تشویش و اضطراب
لبریز از اما و شایدی که روحم را میساید و مغزم را گا
از این تکلیف نا معلومیه روزمرگی های من نه تنها من
كه تنهايي را فرو گذاشتم بی فکر به این دلهره زالو صفت
امان از دستت که از سرم برداشته نمیشود
ملالی نیست گویا خوشی را سه پنج روزی بیش به قواره ما نیامده
پس رخت بیخیالی از تن میکنم و باز شبهای سگی را تا روزهای گربه ای
وق میزنم و خود کشی لحظه ای را پیش رو متحمل میشوم

Wednesday, March 24, 2010

جوجمو اخر پاییز میگایم

سال نو شد
زندگیم با زندگی یک نفس کش پیوند خورد
همه چیز تغییر کرد و رنگ و لعاب به خود گرفت
اما هنوز درون سینه یه تیکه گوشت با یه تلنگر می ریزه به هم
6 ماه باس صبر کنه تا دوباره پاییز شه و بذر بگایی رو بپاشن
اونموقعه که دیگه فصل برداشت منه

Wednesday, March 17, 2010

مناجات با خدا ایضا

من مست و لا یاقل تو هم خوشحال که من اخر
شدم مثل خودت بیمار تنهایی
من عاشق و خسته تو هم وافور تو دستت
کشیم این اخرین تریاک رسوایی
کنیم از تن به در جامه
رویم بیرون از این خانه
بشاشیم بر در و دیوار ز مثانه مستانه
که این سهم منه در زندگیمان
بمیریم و کنیم شکر خدامان
هیهات از این مشکل که میگاید مرا خوشگل

Sunday, March 14, 2010

فرهنگ کاندومی

مرد خواب الود از پله های مترو بالا میرفت
شب قبل تا دیر وقت نخوابیده بود
از جیب جلوی کیفش کیف پولش رو دراورد تا
کارت مترو رو روی دستگاه بکشه
صدای زمین افتادن چیزی رو شنید و با همون بیحالی اعتنا نکرد
از پشت صدای مرد جوونی توجهش رو جلب کرد
اقا بسته کاندومتون......
صدای خنده زن و مرد بلند شد
با اعتماد به نفس کامل بسته کاندوم رو از مرد گرفت و با یه لبخند
محل حادثه رو ترک کرد

Monday, March 8, 2010

پیدا کن پرتغال فروش را

جناب ان: سرویس اطلاعاتی ما از پاک ترین ارگانهای کشور محسوب میشود
جناب ان: حادثه یازده سپتامبر سناریوی از پیش نوشته شده بود
جناب ان: ما موفق به ارسال کرم به فضا شدیم

پ ن : من هیچ چی نمیگم خودتون تحلیل کنید و اصلا بیخیال پارادوکس باشید

Saturday, March 6, 2010

تاهل

فردای شب عقد
عروس:عزیزم تو دیگه متاهل شدی میتونی بری اژانس کار کنی

Tuesday, March 2, 2010

دختر شهر باران

در ذهن دانه ها باران را نفسهای خود فرض میکرد
همیشه بیم این داشت تا روزی که باران تمام شود
نفس برای کشیدنش نماند
روزی دل به گل خورشید داد
اورا در تصویری دید و تصویر خورشید قلبش را حک کرد
برای جستن خورشید،به راه تن سپرد
از باد اسم کویر را شنید
اما چیزی از کویر ندانست ،خورشید را میخواست
پرسان پرسان تن خیسش را به کویر رساند
نم نمک داغ و خشک میشد
اه خورشید ... معشوغه بیکران طلایی
حرارت قلب و تنگنای نفس
یاد باران افتاد، افسانه اش داشت رنگ حقیقت میگرفت
در اغوش معشوق اخرین دانه های نفس را نیز سوزاند و چشم بست

Saturday, February 27, 2010

شير زن

از دختری میگویم که 15 سانت در یراق نداشت
ولی شهامت روحش بیش از یک جفت تخم بود
وسعت روح را میتوانست به دریا دیکته کند
استواری را با کوه به پیکار بگیرد


Tuesday, February 23, 2010

نویدی ترین مسیح

برای تو مینویسم ای حجمه گوشتالود مهربانی
میدانم که خوب به یاد داری روزهای غربت و تنهایی و گالن الکلمان را
وروزی که دستبندهای سبز را از دست بازکردیم و دستبندهای مشکی به دست اویختیم
و روی مقوا مینوشتیم لالا لالا دیگه بسه گل لاله
نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم
روزی که دربند کشیدندت من گریستم
حال که میدانی نفس برای ماندن ندارم
دانه های اشگت را در هوای باد الود شب پرستار نثارم میکنی
همیشه در دل و ذهن و جانم خواهی ماند مرد شب زده

Thursday, February 18, 2010

من و تو

صحبت از پیوند دونام و هم اغوشی در اوراق کهنه یک دفتر است
صحبت از پیوند دلهره هاست
صحبت از خوبی تنهایی ما
ترس رسوا شدن شب گردی
میستانم من گوشه ای از قلبت
به بهای گوشه تاریکی از سرای دل و فکرم بر تو

پ ن: شمع و چراغارو روشن کنید امشب عروسی داریم(فردا دارم میرم خواستگاری بستونمش



Tuesday, February 16, 2010

باز هم مناجات با خدا

بياور شوكرانت را
بياور شر خرانت را تا بستانند جانم را
نه اینکه فریب و شکست مقابلت را بپذیرم
نه! من نیز همچون پدرم که ادمترین بود دیگر
حوصله هم خوابگی با تورا ندارم
با نهیب حوایان سیب غفلتی خواهم خورد
و چند صباحی از گزندت دور تن بیاسایم
خوب میدانم که سوزش ما تحتت از این است
که در پیدایشم دخلی نداشتی و ناخانده ترین شدم


Friday, February 12, 2010

سوتی

زمان 22 بهمن
مکان میدان اریا شهر
جنبش سبزیها همه درو داغون شده توسط مزدور ها و بسیجیها پناه بردن گوشه خیابون
مردم همیشه در صحنه با شکمهایی مملو از کیک و ساندیس و ساندویچ الویه در حال گفتن مرگ بر منافق و مرگ بر فتنه گر
یه ماشین سپاهی مسئول بلند گو جهت شعار مردم رو به سکوت دعوت کرد
مسئول شعار گفت:
من میدونم همه امت دل خونی از این فتنه گر ها و منافقین دارید
پس همه با هم این شعار رو بلند و کوبنده میدیم:
مرگ بر دیکتاتور
جنبش سبزیها با این سوتی یهو به وجد اومدن و ریختن دوباره وسط شروع کردن به شعار دادن
ده دقیقه ای گذشت تا دوباره توسط نیروی محترم ضد شورش تار و مار شدن
ولی این سوتی تاریخی فک کنم تا اخر عمر یادش لبخند روی لبام بیاره

Wednesday, February 10, 2010

خداحافظ

خواستمش به خدا بسپارمش
اطمینانی نبود به خدا
پس همچو قاصدک به باد سپردمش
باد نیز دوباره به روی شانه ام نشاندش


پ ن: دیو چو بیرون رفت فرشته امد و همه را درید

پ ن: ساعت 9 شب داشتم میرفتم سمت خونه(21 بهمن) صدای الله اکبر داشت له میکرد مغزم رو یاد فیلم شیندر لیست افتادم اونجایی که یهودیها با بازوبند ستاره داوود داشتن از شهر خارج میشدن و مسیحیا بهشون فحش میدادن

Sunday, February 7, 2010

مناجات با خدا

میرسد روزی که تورا در وسط میدان شهر به دار اویزم
ان روز قبل از رقصیدنت در باد
انگشتانم را در چشمانت فرو میکنم
تا بترکانم تخم بگایی را

Thursday, February 4, 2010

بزن

برای موفقیت باید عبور کنی
عبور کن
از همه عبور کن
از من هم عبور کن
فشار بده ماشه را
بزن بی پدر بزن

Monday, February 1, 2010

!

به‌نظر شما، دنیا جای بهتری نبود اگه همه‌ی فرقه‌ها فکر نمی‌کردن که مستقیم به خدا وصل هستند؟

ساختارشکنی هری / وودی آلن

پ ن:دیشب تو جشنواره بعد از اکران شکارچی شنبه بنیادا حالم از سینمای ایران به هم خورد کلا انگار در حد گول زدن دبستانی کارساختن

پ ن 2 روز بعد: دیشب خواب دیدم روی تنم قارچهای سرخ چرکین روییده و قفسه سینم بازه ،به جای قلبم یه ساعت گرد قدیمی تو سینم بود! ترسیدم

Saturday, January 30, 2010

ابداعات

فحش جدید: اسکل خوشه یکی
گدایی جدید: به من خوشه یکی کمک کنید
پز جدید: ما که اصلا تو خوشه که هیچی تو تاکستان هم نیستیم

پ ن: اقا باس بریم در به در دنبال خوشمون باشیم چون بعد از عید به همین چندرغاز یارانه محتاج میشیم قراره کثافتش رو در بیارن

پ ن : 10 بهمن مصادف با روز مهر و بهمن(جشن سده) پیدایش اتش در زمان هوشنگ پیشداد به همه دوستان ایرانی تبریک

پ ن: دیشب تو خواب یه فیلمنامه خدا اومد تو ذهنم از خواب پریدم مو به مو تو ذهنم بود کلی حال کردم گفتم صبح بیدار شدم روش کار میکنم اما صبح بیدار شدم دیدم هیچی تو یادم نیست کلی سوختم

Wednesday, January 27, 2010

نظرسنجی

از تمامی دوستان دعوت میشود به علت رفع پاره ای از ابهامات به سوال نظر سنجی پاسخ داده و ما را در راه خروج از سر درگمی یاری کنند

1- ما انقلاب کردیم

2- انقلاب ما را کرد

3- انقلاب رو کردن تو ما

4- ما رو کردن تو انقلاب

5- ما انقلابی ها رو کردیم

6- انقلابی ها ما رو کردن

7- ما داشتیم میکردیم یهو انقلاب شد

8-مارو داشتن میکردن یهو انقلاب شد

9- ازبس ما رو کردن انقلاب شد

10-از بس انقلاب شد مارو کردن

پ ن1: با هر پیر مرد یا پیرزنی که صحبت میکنی میگه ما نبودیم سال 57 گفتم شاید کار( ل ا ب ی ی ه و د) بوده اینم

پ ن 2: کاملا بی ربط: خدا دست از احمق بازی برداشته انگار تهران داره زمستون میشه

Friday, January 22, 2010

باکره پیر

تمام جوانی را در حسرت الت حقیقت ناب احساس گذراند
در اخر چیزی نداشت جز حسرت یک هم اغوشی زمینی

Sunday, January 17, 2010

پاشو لعنتی

خدا پاشو لعنتی اینجا تهرانه شوخی نیستش!



پ.ن:بد ترین نوع مرگ هرز رفتن استعداد هاته بی دخالت خودت

Thursday, January 14, 2010

لولش

از بشریت کلافی ساخته ایم سر در گم
نمیدانیم سر نخ در قلب کدامین معصومیت فرو رفته
میلولیم و ملولیم از این لولش
ما را ملالی نیست از هرچه کور تر شدن گره عقده ها
لوله هامان همه مسدود است ومصدومیم از خوشی
عقامت را خودکرده ای دانیم بی تدبیر
پس میلولیم و ملولیم و لال خواهیم شد

Friday, January 8, 2010

م ح ا ر ب

در این شهر مرد ها را م .ح .ا. ر. ب. مینامند
در این شهر ت . خ . م . حکم کفر دارد.
مرد را از خایگان اویزان میسازند
تخمهایم را از جا میکنم
راستین را در هاون میکوبم و
با مورت و زرد چوبه بر سر میمالم
تا به رشد موهایم شود توان
و ابزاری شود برای دلبری دخترک
چپین تخم را نیز در جنگل میکارم
میخواهم ایندگان غیرت برداشت کنند


پ.ن فقط برای خود سگ مصب،کاملا بی ربط:شرمندتم که ستاره داشتمو......ه .

Monday, January 4, 2010

نان خوری

همیشه نان را به نرخ روز میخوردند. روزی امد که نرخ نان خون برادر شد
انها باز هم نان میخوردند

Saturday, January 2, 2010

سطل ماست و جوق اب

همه طاقهای دنیا از انجا بر سرش خراب شد که پدر گفت:
تقصیر منه که تو رو به فرزند خوندگی قبول کردم