Monday, November 30, 2009

طاعون خوکی

هوا تاریک و مه الود بود.
تازه بارش برف قطع شده بود.
انگار هممون منتظر یه حادثه شوم بودیم. مامان رو تخت خوابیده بود من و بابا و مینا دورش نشسته بودیم.
انگار تو دلم رختشور خونه راه افتاده بود و همه پیر دخترهای شهر مشغول چنگ زدن چرک ترین لباسهای دنیا بودن.تمام بدنم میلرزید،قلبم دیگه جون واسه تپیدن نداشت...............
مامان
مرد........
لعنت به این انفولانزای خوکی. این دیگه چه دردی بود! از کدوم جهنم پیداش شد. میون این همه ادم چرا مامان من؟
دیگه بغضم ترکید. گریه.گریه.فریاد. فریاد.
هرچی بغض به دنیا داشتم انگار همش دیگه سر باز کرد.
باید کارهای کفن و دفن رو انجام بدم.چرا اینقدر احساس تنهایی میکنم! انگار هیچکس قرار نیست زیر بازو های من رو بگیره.
از درب خونه زدم بیرون تا به کارای مراسم برسم. گریم بند نمیاد.
انگار گرد طاعون پاشیدن رو شهر همه درگیر خودشونن تو خود کوچمون چند نفر دیگه هم مث ما بودن که به سوگ نشسته بودن
رفتم سمت بهشت زهرا واسه تدارک کفن و دفن. انگار این مرض کل شهر رو گرفته.
گلوم انسداد پیدا کرده بود و گریه امونم رو بریده بود.
کارهارو انجام دادم و با ماشین نعش کش راهی خونه شدم.
تو همین چند ساعت ا بابام پیر شده بود. پوستش چروکیده و تمام موهاش سفید و ژولیده شده بود.اره همینطوره دنیا به اخر رسیده.
فریاد و زجه های من تبدیل به اربده شده بود اشکهام هم خشک شدنی نبود.مامان رو داخل تابوت و تابوت رو داخل نعش کش گذاشتیم. هیچ کس جز ما سه نفر نبود . تو خیابونها پرنده پر نمیزد.
رسیدیم به قبرستون.
من:چرا نمیبریمش غسالخونه؟
هیشکی انگار صدام رو نمیشنید. مامان رو تو قبر گذاشتن .خاک رو که پاشیدن تو قبر چشمای مامان باز شد
فریاد زدم............
از خواب پریدم
اینقدر گریه کردم تو خواب بالشم خیس شده
چشمام از فرط تورم باز نمیشه
رفتم تو اتاق . مامان رو دیدم که کنار بابا اروم خوابیده
انگار روحم داشت پرواز میکرد
من: مامان یه کم بغلم کن
مامان: بیا عزیزم
بوسش کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم
بابا از خواب بیدار شد و با چشمهای نیمه بازش جوری نگاهم کرد که هی پسر خودمونی نشو
منم از رختخواب مامان بلند شدم و عطر تنش رو با خودم به خواب برد
م

Sunday, November 29, 2009

مناجات

خدایا ترو خدا از ما بکش بیرون

Thursday, November 26, 2009

........

میگن شیر که پیر میشه گرگ و روباه با ت خ م هاش گل کوچیک بازی میکنن

Monday, November 23, 2009

کارمند ترین کارمند

ساعت 22:15 شبه من هنوز تو دفترم
حال نداشتم برم خونه
حال ندارم شام بخورم
امشب میمونم اینجا
حال ندارم فردا دوباره از خونه بیام اینجا
گشنمه یکی نیس یه لقمه نون تو حلقوم ما کنه

عشق و حال

بابا کلا بیاین بخوابیم
4تا پیک مشروب
1پاکت بهمن کوچیک
1 متکا
تا اخرششششششششششش

Sunday, November 22, 2009

انصراف

اينجا قرار بود یه داستان باشه
ولی نیست.
چون نویسندش کلا منصرف شد از نوشتنش
چرا؟.......
فقط میشه گفت زندگی ادمهارو جاهایی میبره و کسایی رو جلوشون میگذاه که هرکدوم به نحوی برگی از سرنوشت ادم رو مشق میکنن و لاجرم ادم هم مدادی میشه واسه مشق کردن برگهای سرنوشتشون.
اما این که حالا و بعد از گذشت روزها با یه جابجایی فصل و ماه یاد اون روز ها میافتی و دلت میخواد مغزت رو بریزی روی کاغذ.
اما نمیشه.
اون ورقها زیر خروارها ورق دیگه مونده واون ادمها هم لای ملیون ها ادم گم شدن.
الان برگ زندگیتو یه جور دیگه داری سیاه میکنی ،با یه سری ادمهای دیگه پس بهتره نذاری خط خطی شه.
اقا اصلا انصراف. انصراففففففففففففففف.......
بیخیال


Tuesday, November 10, 2009

كنش و واكنش

همیشه وقتی کاری انجام میشه در قبالش یه انتظار بوجود میاد که اگه اون انتظار بی پاسخ بمونه یه جای کار میلنگه. دقیقا مث کنش و واکنش بعضی اوقات این تعامل نیمه کاره انجام میشه. بخصوص تو روابط اجتماعی. رفتاری رو پیش میگیری و با توجه به اون توقع رفتاری رو داری ولی وقتی براورده نمیشه انگار از پشت گردن یه چیزی میکوبن بهت. نمیدونی چرا ! هرچی خودتو میبری تو مخ طرف که ببینی توش چی میگذره فایده ای نداره چیزی پیدا نمیکنی فقط حست بدتر میشه. با خودت میگی انگار که این خبرا نیست! تا یه مدت با این موضوع میجنگی، شاید روشت درست نبوده ولی باز اش همون اشه و کاسه همون کاسست. انگار قرار نیست چیزی تعقیر کنه. تا اینکه میای موضوع رو علنا جلوش فریاد بزنی:بابا من این مرگمه. همه خنده داریش اینجاس که از یه طرف فکر میکنی با گفتنش کوچیک میشی از طرفی باز هم با همون برخورد همیشگی مواجه میشی شاید اصلا قرار نیست تعقیری بوجود بیاد . اینقدر سرخورده و دلسرد میشی که با خودت میگی اینجا دیگه بن بسته.دو راه بیشتر جلو پات نیست یا تو هم اونجوری بشی و اون کنش رو کنار بذاری یا اینکه به رفتارت ادامه بدی و ولی قید واکنش رو کلا بزنی. روش اول که اصلا حس خوبی برات نداره چون تو نصبت به این تعامل احساس نیاز میکنی پس مجبور میشی برای حفظ ارزشهات هم که شده روش دوم رو پیش بگیری .... تنها چیزی که برات میمونه یه احساس خلا بزرگه که میتونه مثل موریانه مغزت رو بخوره ولی چاره ای نیست

Monday, November 9, 2009

توهم

از خواب پریدم
گیج و منگ.
من داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم! موبايلم كوش؟ اه......این که خاموشه
تلفن خونه.........اونم که دستم نیست
سرم داره از فرط سنگینی کوبیده میشه به زمین تپش قلبم تنده
اس ام اس میزنم:خوابیدی؟
جوابی نیست.
دستی روی پیشونی خیس شدم میکشم
کم کم به خودم میام ساعت رو نگاه میکنم 1.30 نیمه شبه
اره داره یادم میاد ساعت 12.30 با هم خداحافظی کردیم
اروم گرفتم
حول ورم داشته بود نکنه رفته
بدنم اروم گرفت ولی سردردش رو به یادگار گذاشت
ساعت 10.30 هنوز سرم درد میکنه