Saturday, July 3, 2010

باید پارو نزد وا داد

دیگه نم نم وقت رفتنمه
از این دیار و خاطره هاش
سردی ها و گرمی هاش
قد تموم روزهای خوب و بدش لبریزم از دلهره
کی دوباره میتونم ببینم این شهر رو؟ نمیدونم
خیابونا، پارک پرستار، خانه هنرمندان ، تاتر شهر و همه دلمشغولی هایی که منو واداشت تا عاشق این شهر بشم
نمیدونم دور دیگه انتخابات دور از خونه چه حسی دارم
نمیدونم وقتی دوباره جنبش به جنبش بیفته و من دور باشم چه حسی دارم
همه اینا شده بغضی که میخواد خفم کنه
خونه پرش تا یه ماه و نیم دیگه گرمای 40 درجه این شهر خیسم میکنه
بعدش باس تو سرمای سگ کش اون ور دنیا دلم رو بسپرم به گرمی خاطرات
هیچی تعقیر نمیکنه فقط من نیستم همین، همین هیچ بزرگ