صبح وقتی از خواب بیدار شد احساس میکرد خیلی شادابه.افتاب از لابه لای پرده اتاقش با پلکهاش بازی میکرد، با خودش فکر کرد که چه خواب اروم و خوبی داشته.رفت جلو اینه ویه نگاه به خودش انداخت ناخوداگاه یه لبخند روی لباش نشست یکم دقت! اوه خدای من چقدر موهای روی گیجگاهش سفید شده بود،ولی بیخیال امروز نباید افکار مایوس کننده به ذهنش خطور کنه.سریع رفت زیر کتری رو روشن کرد و رفت دستشویی تا صورتش رو اصلاح کنه صورت سفید شده از کف رو با تیغ شروع به پاروکردن کرد که صدای تلفن گردنش رو به عکس العمل واداشت اخخخخخخخخخ برید!یه جوی قرمز میون برفهای روی صورتش راه افتاد . با خودش گفت بیخیال مرد امروز روز توست. اصلاح صورت که تموم شد دید که یک خط خوشگل روی صورتش سله بسته. رفت سراغ تلفن ببینه این تماس لعنتی منجر به جرح از طرف کی بوده!؟ دکمه پخش تلفن رو زد:جناب مهندس از دفتر تماس میگیرم،قرار ملاقات با معاون وزیر ساعت 9:15 ست شده. یه نگاه به ساعت انداخت،اوه 8:45 باید خیلی سریع راه میافتاد. اه چه حس خوبی داشت انگار تو عمرش چنین روز خوبی رو تجربه نکرده بوده.با عجله از خونه زد بیرون درب رو پشت سرش بست یهو دوزاریش افتاد که زیر کتری رو خاموش نکرده. کلید رو انداخت تو قفل یه دور با عجله چرخوند ،ولی باز نکرد. اوه کلید داره هرز میچرخه تو دستش!کلید تو قفل شکست.با خودش فکر کرد بهترین کار تو این موقعیت چی میتونه باشه؟!اره همینه با انگشت شاسی ریگلاتور اصلی گاز رو فشار داد،گاز کل ساختمون قطع شد . حالا شب موقع برگشت باید زنگ بزنه شرکت گاز. وقت همینطور داره میگذره ساعت رو نگاه کرد ،8:53 با سرعت به سمت ماشین رفت دزدگیر رو زد و سوار شد.ماشین رو از پارک دراورد اه خدا از این بدتر نمیشه انگار لاستیک جلو سمت شوفر پنچره .ماشین رو دوباره برد تو پارک و با سرعت به سمت خیابون اصلی دوید . یه نفس راحتی کشید انگار امروز از ترافیک خبری نیست . یه ماشین تو لاین 2 در حال حرکت بود که با حرکت دست مرد و شنیدن صدای دربست یهو کشید کنار و حدود 5متر جلو تر ایستاد . مرد با عجله به سمت ماشین رفت تو همین حال یه موتور با سرعت به اون سمت میومد که با تعقیر جهت ناگهانی ماشین کنترل از دست داد و از پشت به مرد برخورد کرد..... چشماش رو اروم باز کرد سرش کمی گیج میرفت یه زن با لباس سفید رو بالاسرش دید که انگار از باز شدن چشمهای مرد خیلی متعجب و خوشحال شده بود. با لحن متعجب داد زد اقای دکتر تصادفیه به هوش اومد.چشماش رو مهربون کرد و رو به مرد گفت: واقعا شانس اوردی با ضربه ای که به پیشونیت خورده خیلی خوش اقبالی که بعد از پنج ساعت به هوش اومدی
Monday, October 19, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)