Monday, April 19, 2010

کابوس

هرشب با اومىن تاريكي وخاموش شىن چراغها
همون کابوس لعنتی همیشگی به سراغش میومد
سیزده سال بیشتر نداشت و
از روزی که اندکی از همخوابگی فهمیده بود این کابوس امونش رو بریده بود
صحنه ای رو میدید که میره سمت اتاق و مادرش رو تو بالین یک مرد میبینه
عریان و غرق عرق ،مست خنده های سحوری
از خواب میپره و از نفرت دندونهاش رو به هم میسابه
اونروز حس نفرت خیلی بیشتر از همیشه بود
چون باعث شده بود رختخوابشو کثیف کنه و سیلی مادر جاش بمونه
تموم روز تو مدرسه تو خودش بود و زنگ اخر جلدی خودشو به خونه رسوند
درب حیاط باز بود اروم رفت تو و با شنیدن صدای خنده چشمهاش گرد شد
گوشهاش مث کوره داغ شده بود
همون خنده های کثافتوار که هر شب مغزش رو منفجر میکرد
بدون معطلی از اشپز خونه کارد بزرگه رو برداشت
دنبال صدا تا دم در اتاق رفت صدا با کابوس مو نمیزد
اروم لای درب رو باز کرد
لعنت به تو همون صحنه هر شب تکراری
مامانش نشسته بود روی مردی که خوابیده
دیگه کارد رو بالا گرفت و سه قدمی دوید تا کارد گردن مادر رو لمس کنه
با یه فشار همراه با شتاب دویدن کارد از سمت دیگه گردن بیرون زد
حتی امون جیغ زدن هم پیدا نکرد، افتاد روی بدن مرد
دیگه وقتش بود که اون چهره هر شب نا پیدا رو ببینه
بدن مادر رو زد کنار
اوه انگار یه تشت اب یخ رو سرش ریختن
بابا....ه