هرشب با اومىن تاريكي وخاموش شىن چراغها
همون کابوس لعنتی همیشگی به سراغش میومد
سیزده سال بیشتر نداشت و
از روزی که اندکی از همخوابگی فهمیده بود این کابوس امونش رو بریده بود
صحنه ای رو میدید که میره سمت اتاق و مادرش رو تو بالین یک مرد میبینه
عریان و غرق عرق ،مست خنده های سحوری
از خواب میپره و از نفرت دندونهاش رو به هم میسابه
اونروز حس نفرت خیلی بیشتر از همیشه بود
چون باعث شده بود رختخوابشو کثیف کنه و سیلی مادر جاش بمونه
تموم روز تو مدرسه تو خودش بود و زنگ اخر جلدی خودشو به خونه رسوند
درب حیاط باز بود اروم رفت تو و با شنیدن صدای خنده چشمهاش گرد شد
گوشهاش مث کوره داغ شده بود
همون خنده های کثافتوار که هر شب مغزش رو منفجر میکرد
بدون معطلی از اشپز خونه کارد بزرگه رو برداشت
دنبال صدا تا دم در اتاق رفت صدا با کابوس مو نمیزد
اروم لای درب رو باز کرد
لعنت به تو همون صحنه هر شب تکراری
مامانش نشسته بود روی مردی که خوابیده
دیگه کارد رو بالا گرفت و سه قدمی دوید تا کارد گردن مادر رو لمس کنه
با یه فشار همراه با شتاب دویدن کارد از سمت دیگه گردن بیرون زد
حتی امون جیغ زدن هم پیدا نکرد، افتاد روی بدن مرد
دیگه وقتش بود که اون چهره هر شب نا پیدا رو ببینه
بدن مادر رو زد کنار
اوه انگار یه تشت اب یخ رو سرش ریختن
بابا....ه
همون کابوس لعنتی همیشگی به سراغش میومد
سیزده سال بیشتر نداشت و
از روزی که اندکی از همخوابگی فهمیده بود این کابوس امونش رو بریده بود
صحنه ای رو میدید که میره سمت اتاق و مادرش رو تو بالین یک مرد میبینه
عریان و غرق عرق ،مست خنده های سحوری
از خواب میپره و از نفرت دندونهاش رو به هم میسابه
اونروز حس نفرت خیلی بیشتر از همیشه بود
چون باعث شده بود رختخوابشو کثیف کنه و سیلی مادر جاش بمونه
تموم روز تو مدرسه تو خودش بود و زنگ اخر جلدی خودشو به خونه رسوند
درب حیاط باز بود اروم رفت تو و با شنیدن صدای خنده چشمهاش گرد شد
گوشهاش مث کوره داغ شده بود
همون خنده های کثافتوار که هر شب مغزش رو منفجر میکرد
بدون معطلی از اشپز خونه کارد بزرگه رو برداشت
دنبال صدا تا دم در اتاق رفت صدا با کابوس مو نمیزد
اروم لای درب رو باز کرد
لعنت به تو همون صحنه هر شب تکراری
مامانش نشسته بود روی مردی که خوابیده
دیگه کارد رو بالا گرفت و سه قدمی دوید تا کارد گردن مادر رو لمس کنه
با یه فشار همراه با شتاب دویدن کارد از سمت دیگه گردن بیرون زد
حتی امون جیغ زدن هم پیدا نکرد، افتاد روی بدن مرد
دیگه وقتش بود که اون چهره هر شب نا پیدا رو ببینه
بدن مادر رو زد کنار
اوه انگار یه تشت اب یخ رو سرش ریختن
بابا....ه
9 comments:
باید به حال کدومشون افسوس خورد؟؟؟
چی میگذره تو ذهنت این روزا ؟؟؟
خیلی داغون می نویسی..
وای.. این نوشتنت حس بدی داره..
زدی تو کار داستان حمید؟
تمش خوب بود
عجب حكايتي
مامانه خدا بیامرز یه طرف، باباهه تو بد وضعیتی بوده بیچاره!
تنظیمت بهم نخورده؟ آرام باش...مینا خوبه؟ همه چی ارومه؟ خوبی دوست عزیز؟
وبلاگ خوف انگیزی دارین
ممنون بابت نظر
و
درباره این داستانک
سکوت کنیم شاید بهتر باشه
گفتنی ها رو گفتی
من فقط اومدم کتاب جغرافیمو بردارم
Post a Comment