Tuesday, March 2, 2010

دختر شهر باران

در ذهن دانه ها باران را نفسهای خود فرض میکرد
همیشه بیم این داشت تا روزی که باران تمام شود
نفس برای کشیدنش نماند
روزی دل به گل خورشید داد
اورا در تصویری دید و تصویر خورشید قلبش را حک کرد
برای جستن خورشید،به راه تن سپرد
از باد اسم کویر را شنید
اما چیزی از کویر ندانست ،خورشید را میخواست
پرسان پرسان تن خیسش را به کویر رساند
نم نمک داغ و خشک میشد
اه خورشید ... معشوغه بیکران طلایی
حرارت قلب و تنگنای نفس
یاد باران افتاد، افسانه اش داشت رنگ حقیقت میگرفت
در اغوش معشوق اخرین دانه های نفس را نیز سوزاند و چشم بست