Saturday, October 31, 2009

اخ اگه بارون بزنه ........

داره بارون ميباره
اين اسمون لعنتي هم بغضش شل كن سفت كن داره
میباره و خیست میکنه یهو بند میاد و تو خماری غوطه ورت میکنه
اخ اگه با باریدنش این غبارهای سنگین مغز منو بشوره و منو از این خوره ها که روحم رو میخوره ازاد کنه

Monday, October 19, 2009

روز شانس

صبح وقتی از خواب بیدار شد احساس میکرد خیلی شادابه.افتاب از لابه لای پرده اتاقش با پلکهاش بازی میکرد، با خودش فکر کرد که چه خواب اروم و خوبی داشته.رفت جلو اینه ویه نگاه به خودش انداخت ناخوداگاه یه لبخند روی لباش نشست یکم دقت! اوه خدای من چقدر موهای روی گیجگاهش سفید شده بود،ولی بیخیال امروز نباید افکار مایوس کننده به ذهنش خطور کنه.سریع رفت زیر کتری رو روشن کرد و رفت دستشویی تا صورتش رو اصلاح کنه صورت سفید شده از کف رو با تیغ شروع به پاروکردن کرد که صدای تلفن گردنش رو به عکس العمل واداشت اخخخخخخخخخ برید!یه جوی قرمز میون برفهای روی صورتش راه افتاد . با خودش گفت بیخیال مرد امروز روز توست. اصلاح صورت که تموم شد دید که یک خط خوشگل روی صورتش سله بسته. رفت سراغ تلفن ببینه این تماس لعنتی منجر به جرح از طرف کی بوده!؟ دکمه پخش تلفن رو زد:جناب مهندس از دفتر تماس میگیرم،قرار ملاقات با معاون وزیر ساعت 9:15 ست شده. یه نگاه به ساعت انداخت،اوه 8:45 باید خیلی سریع راه میافتاد. اه چه حس خوبی داشت انگار تو عمرش چنین روز خوبی رو تجربه نکرده بوده.با عجله از خونه زد بیرون درب رو پشت سرش بست یهو دوزاریش افتاد که زیر کتری رو خاموش نکرده. کلید رو انداخت تو قفل یه دور با عجله چرخوند ،ولی باز نکرد. اوه کلید داره هرز میچرخه تو دستش!کلید تو قفل شکست.با خودش فکر کرد بهترین کار تو این موقعیت چی میتونه باشه؟!اره همینه با انگشت شاسی ریگلاتور اصلی گاز رو فشار داد،گاز کل ساختمون قطع شد . حالا شب موقع برگشت باید زنگ بزنه شرکت گاز. وقت همینطور داره میگذره ساعت رو نگاه کرد ،8:53 با سرعت به سمت ماشین رفت دزدگیر رو زد و سوار شد.ماشین رو از پارک دراورد اه خدا از این بدتر نمیشه انگار لاستیک جلو سمت شوفر پنچره .ماشین رو دوباره برد تو پارک و با سرعت به سمت خیابون اصلی دوید . یه نفس راحتی کشید انگار امروز از ترافیک خبری نیست . یه ماشین تو لاین 2 در حال حرکت بود که با حرکت دست مرد و شنیدن صدای دربست یهو کشید کنار و حدود 5متر جلو تر ایستاد . مرد با عجله به سمت ماشین رفت تو همین حال یه موتور با سرعت به اون سمت میومد که با تعقیر جهت ناگهانی ماشین کنترل از دست داد و از پشت به مرد برخورد کرد..... چشماش رو اروم باز کرد سرش کمی گیج میرفت یه زن با لباس سفید رو بالاسرش دید که انگار از باز شدن چشمهای مرد خیلی متعجب و خوشحال شده بود. با لحن متعجب داد زد اقای دکتر تصادفیه به هوش اومد.چشماش رو مهربون کرد و رو به مرد گفت: واقعا شانس اوردی با ضربه ای که به پیشونیت خورده خیلی خوش اقبالی که بعد از پنج ساعت به هوش اومدی

Tuesday, October 13, 2009

وقتی که بچه بودم

يادش به خير يه قلك قرمز عروسکی داشتم که با گویش کودکانه خودم بوپول (توپول) صداش میکردم و تنها دغدغم این بود که مبادا یه وقت تو شلوارش جیش کنه.خوب به یاد دارم که به لحن تهدید امیزی بهش میگفتم : بوپول جیش کنی تو شلوارت بلبل گگنت میکنم(توپول جیش کنی تو شلوارت فلفل دهنت میکنم)اونوقت خودم عین یه بچه قول جیش میکردم تو شلوارم .اینقدر این موضوع برام مهم بودکه باعث شد خاطره اولین باری که خودم به تنهایی رفتم دستشویی رو برای همیشه به خاطر بسپارم.سر تا پام رو با افتابه خیس کرده بودم ولی احساس افتخاری که بهم دست داده بود رو بعید میدونم هیتلر و موسلینی هم لمس کرده باشند.اه خدای من بزرگترین ترس زندگیم سریال چاق لاغر x125مامور

بود که تبدیل شده بود به کابوس شبانه من. بزرگترین لذتی که از گناه میبردم این بود که دور از چشم مامان یواشکی برم تو کوچه و تیله بازی کنم. اوه چقد دورم از اون روزا! خونه پدربزرگم یه ساختمون چند طبقه بود که تا پنج سالگی زندگیم رو تو خودش جا داده بودچند تا بچه قد و. نیم قد که هرکدوم ساز خودشونو میزدن و صدای داد و بیدادشون کل ساختمون رو پر میکرد.یه پدر بزرگ لاغر اندام بسیار خوشپوش و خوش قلب که تمام عشقش این بود که این نوه شاشو شبها کنارش بخوابه، یه بابای جدی که احساس میکردم کف دستش قدکل صورت منه با یه مامان که خودم رو مقید میدونستم نباید اذیتش کنم و حرفاش برام کلی سنده.ابزار تنبیه ما فلفل بود .هروقت حرف ناشایسته ای از دهنمون در میومد یا کار زشتی انجام میدادیم که اصول تربیتی مون رو به خطر مینداخت تهدید به فلفل و سوزش میشدیم. ما هم که از صداقت و وجدان بالایی برخوردار بودیم در صورت ارتکاب به خطا و عدم حضور مامان خودمون گریه کنان و متنبه به سمت قفسه ادویه جات میرفتیم و فلفل قرمز و........ چند وقت پیش تو یکی از روزهای تظاهرات چشمام به شدت گاز اشک اور خورد تو اون وضعیت یاد روزهای کودکی و فلسفه تربیت فلفلی افتادم.............

ان روز ها وقتی که من بچه بودم غم بود اما کم بود

Monday, October 12, 2009

شروع

امروز شروع به نوشتن ميكنم
فعلا قصد ندارم به کسی خبر بدم
یه فصل پاییز دیگه برای من
پاییزی زلال که همیشه قلقلکم داده
اما ایندفعه عاری از سردرگمی و مخمسه
نمیدونم شاید از پخته تر شدنمه
یا شاید یه همراه هموار
ولی هنوز هم برگهای زرد چنار میتونه از این رو به اون روم کنه
یکم سکوت
هیسسسسسسسسسسسس