يادش به خير يه قلك قرمز عروسکی داشتم که با گویش کودکانه خودم بوپول (توپول) صداش میکردم و تنها دغدغم این بود که مبادا یه وقت تو شلوارش جیش کنه.خوب به یاد دارم که به لحن تهدید امیزی بهش میگفتم : بوپول جیش کنی تو شلوارت بلبل گگنت میکنم(توپول جیش کنی تو شلوارت فلفل دهنت میکنم)اونوقت خودم عین یه بچه قول جیش میکردم تو شلوارم .اینقدر این موضوع برام مهم بودکه باعث شد خاطره اولین باری که خودم به تنهایی رفتم دستشویی رو برای همیشه به خاطر بسپارم.سر تا پام رو با افتابه خیس کرده بودم ولی احساس افتخاری که بهم دست داده بود رو بعید میدونم هیتلر و موسلینی هم لمس کرده باشند.اه خدای من بزرگترین ترس زندگیم سریال چاق لاغر x125مامور
بود که تبدیل شده بود به کابوس شبانه من. بزرگترین لذتی که از گناه میبردم این بود که دور از چشم مامان یواشکی برم تو کوچه و تیله بازی کنم. اوه چقد دورم از اون روزا! خونه پدربزرگم یه ساختمون چند طبقه بود که تا پنج سالگی زندگیم رو تو خودش جا داده بودچند تا بچه قد و. نیم قد که هرکدوم ساز خودشونو میزدن و صدای داد و بیدادشون کل ساختمون رو پر میکرد.یه پدر بزرگ لاغر اندام بسیار خوشپوش و خوش قلب که تمام عشقش این بود که این نوه شاشو شبها کنارش بخوابه، یه بابای جدی که احساس میکردم کف دستش قدکل صورت منه با یه مامان که خودم رو مقید میدونستم نباید اذیتش کنم و حرفاش برام کلی سنده.ابزار تنبیه ما فلفل بود .هروقت حرف ناشایسته ای از دهنمون در میومد یا کار زشتی انجام میدادیم که اصول تربیتی مون رو به خطر مینداخت تهدید به فلفل و سوزش میشدیم. ما هم که از صداقت و وجدان بالایی برخوردار بودیم در صورت ارتکاب به خطا و عدم حضور مامان خودمون گریه کنان و متنبه به سمت قفسه ادویه جات میرفتیم و فلفل قرمز و........ چند وقت پیش تو یکی از روزهای تظاهرات چشمام به شدت گاز اشک اور خورد تو اون وضعیت یاد روزهای کودکی و فلسفه تربیت فلفلی افتادم.............
ان روز ها وقتی که من بچه بودم غم بود اما کم بود
No comments:
Post a Comment