Tuesday, March 30, 2010

نگا لعنتی نگا

پرم از تشویش و اضطراب
لبریز از اما و شایدی که روحم را میساید و مغزم را گا
از این تکلیف نا معلومیه روزمرگی های من نه تنها من
كه تنهايي را فرو گذاشتم بی فکر به این دلهره زالو صفت
امان از دستت که از سرم برداشته نمیشود
ملالی نیست گویا خوشی را سه پنج روزی بیش به قواره ما نیامده
پس رخت بیخیالی از تن میکنم و باز شبهای سگی را تا روزهای گربه ای
وق میزنم و خود کشی لحظه ای را پیش رو متحمل میشوم

Wednesday, March 24, 2010

جوجمو اخر پاییز میگایم

سال نو شد
زندگیم با زندگی یک نفس کش پیوند خورد
همه چیز تغییر کرد و رنگ و لعاب به خود گرفت
اما هنوز درون سینه یه تیکه گوشت با یه تلنگر می ریزه به هم
6 ماه باس صبر کنه تا دوباره پاییز شه و بذر بگایی رو بپاشن
اونموقعه که دیگه فصل برداشت منه

Wednesday, March 17, 2010

مناجات با خدا ایضا

من مست و لا یاقل تو هم خوشحال که من اخر
شدم مثل خودت بیمار تنهایی
من عاشق و خسته تو هم وافور تو دستت
کشیم این اخرین تریاک رسوایی
کنیم از تن به در جامه
رویم بیرون از این خانه
بشاشیم بر در و دیوار ز مثانه مستانه
که این سهم منه در زندگیمان
بمیریم و کنیم شکر خدامان
هیهات از این مشکل که میگاید مرا خوشگل

Sunday, March 14, 2010

فرهنگ کاندومی

مرد خواب الود از پله های مترو بالا میرفت
شب قبل تا دیر وقت نخوابیده بود
از جیب جلوی کیفش کیف پولش رو دراورد تا
کارت مترو رو روی دستگاه بکشه
صدای زمین افتادن چیزی رو شنید و با همون بیحالی اعتنا نکرد
از پشت صدای مرد جوونی توجهش رو جلب کرد
اقا بسته کاندومتون......
صدای خنده زن و مرد بلند شد
با اعتماد به نفس کامل بسته کاندوم رو از مرد گرفت و با یه لبخند
محل حادثه رو ترک کرد

Monday, March 8, 2010

پیدا کن پرتغال فروش را

جناب ان: سرویس اطلاعاتی ما از پاک ترین ارگانهای کشور محسوب میشود
جناب ان: حادثه یازده سپتامبر سناریوی از پیش نوشته شده بود
جناب ان: ما موفق به ارسال کرم به فضا شدیم

پ ن : من هیچ چی نمیگم خودتون تحلیل کنید و اصلا بیخیال پارادوکس باشید

Saturday, March 6, 2010

تاهل

فردای شب عقد
عروس:عزیزم تو دیگه متاهل شدی میتونی بری اژانس کار کنی

Tuesday, March 2, 2010

دختر شهر باران

در ذهن دانه ها باران را نفسهای خود فرض میکرد
همیشه بیم این داشت تا روزی که باران تمام شود
نفس برای کشیدنش نماند
روزی دل به گل خورشید داد
اورا در تصویری دید و تصویر خورشید قلبش را حک کرد
برای جستن خورشید،به راه تن سپرد
از باد اسم کویر را شنید
اما چیزی از کویر ندانست ،خورشید را میخواست
پرسان پرسان تن خیسش را به کویر رساند
نم نمک داغ و خشک میشد
اه خورشید ... معشوغه بیکران طلایی
حرارت قلب و تنگنای نفس
یاد باران افتاد، افسانه اش داشت رنگ حقیقت میگرفت
در اغوش معشوق اخرین دانه های نفس را نیز سوزاند و چشم بست