Tuesday, March 2, 2010

دختر شهر باران

در ذهن دانه ها باران را نفسهای خود فرض میکرد
همیشه بیم این داشت تا روزی که باران تمام شود
نفس برای کشیدنش نماند
روزی دل به گل خورشید داد
اورا در تصویری دید و تصویر خورشید قلبش را حک کرد
برای جستن خورشید،به راه تن سپرد
از باد اسم کویر را شنید
اما چیزی از کویر ندانست ،خورشید را میخواست
پرسان پرسان تن خیسش را به کویر رساند
نم نمک داغ و خشک میشد
اه خورشید ... معشوغه بیکران طلایی
حرارت قلب و تنگنای نفس
یاد باران افتاد، افسانه اش داشت رنگ حقیقت میگرفت
در اغوش معشوق اخرین دانه های نفس را نیز سوزاند و چشم بست

13 comments:

میم.دال said...

تن می‌دهم به جستن‌ات
می‌دانم
می‌دانم
بیهودگی‌اش را می‌دانم
اما
باور کن این تمام شدن به تمامِ بیهودگی‌هایِ پیش از پایان می‌ارزد
این نبودن به تمامِ بودن‌هایِ بی تو می‌ارزد
تن می‌دهم به خیالِ خامی که تو

rasool moien said...

چه زیبا بود دادا ...
کویر و خورشید وباران
چی میشد من خاک این کویر توی دل دریا آب می شدم؟
مثل خیسی لطیفی که خشک شد ...
...
خیلی با معنی و خوشمل بود

همه said...

خوب بودا ....ولی اخه مردک
ادمی که رفته خواستگاری جواب مثبت گرفته ازینا مینویسه اخه ؟
همونجا بارونارو نفس میکشیدی دیگه ... خوی دو زنه بودن داریا

خـــآتون خـــآموش said...

تمام تلاشش این بود که به

موطن خود بازگردد

به اغوش مادر سپیدش

این بود که به سوختن تن داد

دختر شهر باران...

خـــآتون خـــآموش said...

همیشه در عجبم که هیچ تفاهمی میان ابر

و آفتاب نیست
!
او سخاوتمندانه پاره های تنش را نثار

زمین میکند

آفتاب می سوازند و باز میگرداند..

این بی انصافی نیست ؟؟

مهتا said...

من و یاد ترانه پرنده سیمین غانم انداخت این نوشته ..
عاقبت رفت و به خورشیدش رسید
اما خورشید به تنش آتیش کشید

rasool said...

سلام
وای دادا
آخ جون عروسی ... عروسی ...
به سلامتی و نیکی و پایداری و خوشبختی.
از دادار پاک آفرین بهترین ها رو براتون آرزو و امید دارم.
دیمبلو دیمبلی ...

هستی said...

والله نه سواد ادبی دارم که خودم تیکه ای بنویسم، نه بلدم تعریف کنم..
فقط میتونم بگم بسیاااااااااار زیبا نوشته بودید... همین


شاد زی دوست خوبم..

هستی said...

آقا ما دعوتیم آیا یا نه؟؟؟

مبارکا باشههههههه...

دارکوب said...

سلام. می خوام وبلاگم رو تبلیغ کنم ولی نه به سبک "سلام. وبلاگ خوبی داری. به من هم سر بزن". بلکه کمی متشخصانه تر.
دو ماهه که مینی مال می نویسم. مدتیه که وبلاگت رو لینک کردم و می خونم.
می نویسیم که خونده بشیم. دوست دارم تو قسمت لینک هات باشم. موافقی؟

خـــآتون خـــآموش said...

هی پسر امروز رو بگو...

نمی دونی من چقدر خوشحالم ..کلی ذوق زده ام ...برای آرزوی یک عمر خوشبختی و سعادت رو دارم در کنار خانم گلت ....خوش باشی همیشه ...

Cma said...

bah bah mobarake.
arusio mgam : ))

میشا و بیگاه said...

اه خورشید ... معشوغه بیکران طلایی
...............
این قشنگه دایی