Sunday, August 15, 2010

یه لقمه غذای گرم

دایی عباس: مجید دایی جون حال و بالت با با اقات و عفت خانم چطوره؟
: دایی از وقتی سر خاک ننم سنگ گذاشتیم دلنگرونیم حل شد که دیگه به چشم ننم خاک نمیره
اینجا هم زیاد مشکلی نیست فقط اسباب منو با ابرام نصف کرده رختهای ننم هم هر رو میپوشه
دایی عباس: پاشو بریم امشب خونه ما زن داییت خاگینه پخته
( اسم خاگینه اشک تو چشای مجید جمع کرد)
.0

5 comments:

مهتا said...

:(

خــآتون خـــآموش said...

حال ما خوب است

اما تو باور نکن دایی جان !!!

yahda said...

چقد این داستان قشنگه
واسه کیه؟
امیدوارم ادامه داشته باشه

مریم-مرجان said...

حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام در آیینه بنگرم
وآنقدر مرده ام
که هیچ چیزمرگ مرا دیگر
ثابت نمی کند

مریم-مرجان said...

حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام در آیینه بنگرم
وآنقدر مرده ام
که هیچ چیزمرگ مرا دیگر
ثابت نمی کند