منجی ما خواهد رسید زنی ازتبار نور و خورشید ان روز که بر فراز بلند ترین بام شهر با پستانهایی گرد و سربالا که ندای حقانیتش را به گوش تمام مردان ازاده میرساند فریاد اناالحق سر خواهد داد میدانم می اید مادینه جان ما و مارا با خود به سرزمین سپید ازادی خواهد برد هر شب جمعه درانتظارت اشک شوق خواهم ریخت تا راهت را چراغ شود گمان بیهوده برند منتظران غیر که یگانه تویی و غیر تو دوگانه و بیگانه
رادیو فرانسه:ساعت 11.30 صبح فردا بزرگترین رویداد طبیعی جهان هستی از ابتدا تا کنون رخ خواهد داد با ورود یک شهاب سنگ به محور زمین وایجاد یک تعقیر فرکانس تمام موجودات زنده به مدت 13 ساعت به خواب مصنوعی فرو خواهند رفت و پس از بیدارشدن هیچ تضمینی بر وجود حافظه و یاد اوری گذشته نیست با شنیدن این خبر انگار تموم امید هاش نقش بر اب شد تازه داشت جرات این رو پیدا میکرد که به اون پیشخدمت زن تو کافه پلازا در مورد حسی عاشقانه که مدتهاست داره میسوزونتش حرف بزنه شاخه گل رز قرمزی که همراه داشت زیر میز انداخت و بدون نوشیدن قهوه کافه رو ترک کرد
بیست سالی میشد که از قطع رابطشون میگذشت دلیل جداییشون کاملا کودکانه و خام بود شش ماه بعد از اون جدایی دختر ازدواج کرد و پسر قطره قطره اب شد ده سال بعد هم پسر عشقی دوباره پیدا کرد و ازدواج کرد چند روزیه حال مرد مسن ریخته به هم چون زن مسنی رو دید که بیست سال بود ندیده بود تو این ده سال با عشق جدیدش زیبا زندگی کرده بود ولی زن نوزده سال در کنار مردی و با خاطرات معشوقش جون کنده بود حتی خودشو از لذت داشتن فرزند هم محروم کرده بود
بعد از هم اغوشی تا دختره رفت دستشویی از سر فضولی پسره کیفشو بازرسی کرد یه برگه توش بود اوه برگه ازدواج موقت تا بازش کرد عرق سرد کل بدنش رو گرفت از ترس گوشهاش سرخ شده بود تو اون برگه اسم و عکس اقاجون رو دیده بود دختر از دستشویی اومد دید کیفش رو زمین ریخته و پسره فلنگ رو بسته با خودش گفت: حرومزاده کیفمو خالی کرده