Sunday, June 20, 2010

سرداب داغ

فراموش كرىم پاهایم را بر بامی داغ و سوزان از التهاب تابستان
هراسان ، سینه خیز خود را به بام رساندم
کفشی بود و کلاغی با شصت پایی اشنا بر منقار

10 comments:

Mania Vahshi said...

همون دیوید فینچر
شاید

گلناز said...

کلاغ چیزهایی که برق بزند را دوست دارد.

خــآتون خــآموش said...

آن کلاغی که نپرید.. چرید
!!!!

مهتا said...

دزد بود..

مهتا said...

دزد بود..

ميمي كه من باز said...

اين بام و كلاغ و شصت پا را من خوب مي‌شناسم و تو مي‌داني چرا

Miss Ferii said...

فوق العاده بود.. یاد داستان کوتاهای احمد محمود افتادم.. خوراک خودته ها!

Miss Ferii said...

پس صادق هدایت... از اون که بیزار نیستی احیانا؟:دی

شفق said...

چه ترسناک

rasool moien said...

بیچاره کلاغ که ... دلم سوخت ...
شصت پا و سینه خیز و داغی بام، چه آشنا و چه دور ...
اما پایان داستان کلاغ شد نا به کار و من ناظر