فراموش كرىم پاهایم را بر بامی داغ و سوزان از التهاب تابستان
هراسان ، سینه خیز خود را به بام رساندم
کفشی بود و کلاغی با شصت پایی اشنا بر منقار
هراسان ، سینه خیز خود را به بام رساندم
کفشی بود و کلاغی با شصت پایی اشنا بر منقار
من همان مجنون مست ياغي ام
10 comments:
همون دیوید فینچر
شاید
کلاغ چیزهایی که برق بزند را دوست دارد.
آن کلاغی که نپرید.. چرید
!!!!
دزد بود..
دزد بود..
اين بام و كلاغ و شصت پا را من خوب ميشناسم و تو ميداني چرا
فوق العاده بود.. یاد داستان کوتاهای احمد محمود افتادم.. خوراک خودته ها!
پس صادق هدایت... از اون که بیزار نیستی احیانا؟:دی
چه ترسناک
بیچاره کلاغ که ... دلم سوخت ...
شصت پا و سینه خیز و داغی بام، چه آشنا و چه دور ...
اما پایان داستان کلاغ شد نا به کار و من ناظر
Post a Comment