Tuesday, December 29, 2009

شوک

فضای شهرگس و مه الود است
بوی گوگرد بر فضا قالب است
میخواهند بمانند..میخواهیم بروند
میترسند از بی باکیمان
نمیترسیم از بی رحمیشان

Sunday, December 20, 2009

استبداد مکار

چه زیبا حسیست در گور خسباندن مردان تازه نفس
و گریستن بر مزارشان که ای وای از رشادت

Wednesday, December 16, 2009

همیشه پای یک زن در میان است

ما همیشه به خوردن فریب زنها تمایل نشان میدهیم
ما همیشه به خوردن.......زنها تمایل نشان میدهیم
ما همیشه به............... زنها..... نشان میدهیم
ما همیشه به............... زنها............میدهیم
ما.......................................... میدهیم

Thursday, December 10, 2009

به جان خودم

بابا من به کی قسم بخورم؟

چرا هیچکس حرفامو باور نمیکنه!

به جون خودم اون موقع ها وقتی سه یا چهارسالم بود با پیرمردها تو صف شیر سیگار میکشیدیم

نشون به اون نشون که شیر شیشه ای 5تومن بود و سیگار هما ویژه با دفترچه میدادن

اون موقعها اوقات تنهاییم رو میرفتم بالای بوم خونه 3طبقه بابا بزرگم تک وتنها چند ساعت مینشستم روی لبه و پاهام رو اویزون میکردم سمت کوچه

هروقت میخواستم از کسی قایم بشم میرفتم لب پنجرهطبقه بالا و پنجره رو باز میکردم و میرفتم بیرون روی لبه 20 سانتی بیرون پنجره میخکوب وایمیستادم

به جون جفتمون اون موقعها با پسر دایی قربان که هیچکس جز من نمیشناختش از پله های خونشون با دست پایین میومدیم

وقتی کاپشن یه سره سرمه ایم رو میپوشیدم میرفتم تو جوب میشستم تو بگو اگه یه ذره خیس میشدم

چرا الان نمیتونم این کارا رو بکنم؟

الان مث سگ از ارتفاع میترسم

حالم از خیس شدن به هم میخوره

پسر دایی قربان...... کجاست؟ دیگه سراغم نمیاد

چه کوفتی گرفتم پس؟؟؟؟

Saturday, December 5, 2009

؟

چرا عاقل کند کاری که ایزد در خیابان هی کند راست؟

Wednesday, December 2, 2009

اي انسان

چه کسی پاسخ گوی ظلم طبیعت به بشریت است؟
ایا بشر تاوان این بی رحمی ها را به تنهایی باید به دوش بگیرد؟
پس نشان عدالت کجاست؟
اری بشر تنهاست.....
در مقابل عظم طبیعت
بی یاور وزخم خورده از هر تهاجم و پرخاش
قدرت از ان ما نیست
حال با چنین واقعیتی چنان به طبیعت تن داده ایم که خود نیز با ان هم اوا شده و بر ظلم دیدگان ان میتازیم
با نگاه،با حرف،طعنه.
به خاطر بسپاریم که انسان است که انسان را میفهمد
پس با هم بیندیشیم


بر حسب اتفاق با مقوله ترنس فوبیا اشنا شدم نیاز دونستم حرفم رو تو چند خط بریزم
میتونید به جای واژه طبیعت هرچی خواستین بذارین

Monday, November 30, 2009

طاعون خوکی

هوا تاریک و مه الود بود.
تازه بارش برف قطع شده بود.
انگار هممون منتظر یه حادثه شوم بودیم. مامان رو تخت خوابیده بود من و بابا و مینا دورش نشسته بودیم.
انگار تو دلم رختشور خونه راه افتاده بود و همه پیر دخترهای شهر مشغول چنگ زدن چرک ترین لباسهای دنیا بودن.تمام بدنم میلرزید،قلبم دیگه جون واسه تپیدن نداشت...............
مامان
مرد........
لعنت به این انفولانزای خوکی. این دیگه چه دردی بود! از کدوم جهنم پیداش شد. میون این همه ادم چرا مامان من؟
دیگه بغضم ترکید. گریه.گریه.فریاد. فریاد.
هرچی بغض به دنیا داشتم انگار همش دیگه سر باز کرد.
باید کارهای کفن و دفن رو انجام بدم.چرا اینقدر احساس تنهایی میکنم! انگار هیچکس قرار نیست زیر بازو های من رو بگیره.
از درب خونه زدم بیرون تا به کارای مراسم برسم. گریم بند نمیاد.
انگار گرد طاعون پاشیدن رو شهر همه درگیر خودشونن تو خود کوچمون چند نفر دیگه هم مث ما بودن که به سوگ نشسته بودن
رفتم سمت بهشت زهرا واسه تدارک کفن و دفن. انگار این مرض کل شهر رو گرفته.
گلوم انسداد پیدا کرده بود و گریه امونم رو بریده بود.
کارهارو انجام دادم و با ماشین نعش کش راهی خونه شدم.
تو همین چند ساعت ا بابام پیر شده بود. پوستش چروکیده و تمام موهاش سفید و ژولیده شده بود.اره همینطوره دنیا به اخر رسیده.
فریاد و زجه های من تبدیل به اربده شده بود اشکهام هم خشک شدنی نبود.مامان رو داخل تابوت و تابوت رو داخل نعش کش گذاشتیم. هیچ کس جز ما سه نفر نبود . تو خیابونها پرنده پر نمیزد.
رسیدیم به قبرستون.
من:چرا نمیبریمش غسالخونه؟
هیشکی انگار صدام رو نمیشنید. مامان رو تو قبر گذاشتن .خاک رو که پاشیدن تو قبر چشمای مامان باز شد
فریاد زدم............
از خواب پریدم
اینقدر گریه کردم تو خواب بالشم خیس شده
چشمام از فرط تورم باز نمیشه
رفتم تو اتاق . مامان رو دیدم که کنار بابا اروم خوابیده
انگار روحم داشت پرواز میکرد
من: مامان یه کم بغلم کن
مامان: بیا عزیزم
بوسش کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم
بابا از خواب بیدار شد و با چشمهای نیمه بازش جوری نگاهم کرد که هی پسر خودمونی نشو
منم از رختخواب مامان بلند شدم و عطر تنش رو با خودم به خواب برد
م

Sunday, November 29, 2009

مناجات

خدایا ترو خدا از ما بکش بیرون

Thursday, November 26, 2009

........

میگن شیر که پیر میشه گرگ و روباه با ت خ م هاش گل کوچیک بازی میکنن

Monday, November 23, 2009

کارمند ترین کارمند

ساعت 22:15 شبه من هنوز تو دفترم
حال نداشتم برم خونه
حال ندارم شام بخورم
امشب میمونم اینجا
حال ندارم فردا دوباره از خونه بیام اینجا
گشنمه یکی نیس یه لقمه نون تو حلقوم ما کنه

عشق و حال

بابا کلا بیاین بخوابیم
4تا پیک مشروب
1پاکت بهمن کوچیک
1 متکا
تا اخرششششششششششش

Sunday, November 22, 2009

انصراف

اينجا قرار بود یه داستان باشه
ولی نیست.
چون نویسندش کلا منصرف شد از نوشتنش
چرا؟.......
فقط میشه گفت زندگی ادمهارو جاهایی میبره و کسایی رو جلوشون میگذاه که هرکدوم به نحوی برگی از سرنوشت ادم رو مشق میکنن و لاجرم ادم هم مدادی میشه واسه مشق کردن برگهای سرنوشتشون.
اما این که حالا و بعد از گذشت روزها با یه جابجایی فصل و ماه یاد اون روز ها میافتی و دلت میخواد مغزت رو بریزی روی کاغذ.
اما نمیشه.
اون ورقها زیر خروارها ورق دیگه مونده واون ادمها هم لای ملیون ها ادم گم شدن.
الان برگ زندگیتو یه جور دیگه داری سیاه میکنی ،با یه سری ادمهای دیگه پس بهتره نذاری خط خطی شه.
اقا اصلا انصراف. انصراففففففففففففففف.......
بیخیال


Tuesday, November 10, 2009

كنش و واكنش

همیشه وقتی کاری انجام میشه در قبالش یه انتظار بوجود میاد که اگه اون انتظار بی پاسخ بمونه یه جای کار میلنگه. دقیقا مث کنش و واکنش بعضی اوقات این تعامل نیمه کاره انجام میشه. بخصوص تو روابط اجتماعی. رفتاری رو پیش میگیری و با توجه به اون توقع رفتاری رو داری ولی وقتی براورده نمیشه انگار از پشت گردن یه چیزی میکوبن بهت. نمیدونی چرا ! هرچی خودتو میبری تو مخ طرف که ببینی توش چی میگذره فایده ای نداره چیزی پیدا نمیکنی فقط حست بدتر میشه. با خودت میگی انگار که این خبرا نیست! تا یه مدت با این موضوع میجنگی، شاید روشت درست نبوده ولی باز اش همون اشه و کاسه همون کاسست. انگار قرار نیست چیزی تعقیر کنه. تا اینکه میای موضوع رو علنا جلوش فریاد بزنی:بابا من این مرگمه. همه خنده داریش اینجاس که از یه طرف فکر میکنی با گفتنش کوچیک میشی از طرفی باز هم با همون برخورد همیشگی مواجه میشی شاید اصلا قرار نیست تعقیری بوجود بیاد . اینقدر سرخورده و دلسرد میشی که با خودت میگی اینجا دیگه بن بسته.دو راه بیشتر جلو پات نیست یا تو هم اونجوری بشی و اون کنش رو کنار بذاری یا اینکه به رفتارت ادامه بدی و ولی قید واکنش رو کلا بزنی. روش اول که اصلا حس خوبی برات نداره چون تو نصبت به این تعامل احساس نیاز میکنی پس مجبور میشی برای حفظ ارزشهات هم که شده روش دوم رو پیش بگیری .... تنها چیزی که برات میمونه یه احساس خلا بزرگه که میتونه مثل موریانه مغزت رو بخوره ولی چاره ای نیست

Monday, November 9, 2009

توهم

از خواب پریدم
گیج و منگ.
من داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم! موبايلم كوش؟ اه......این که خاموشه
تلفن خونه.........اونم که دستم نیست
سرم داره از فرط سنگینی کوبیده میشه به زمین تپش قلبم تنده
اس ام اس میزنم:خوابیدی؟
جوابی نیست.
دستی روی پیشونی خیس شدم میکشم
کم کم به خودم میام ساعت رو نگاه میکنم 1.30 نیمه شبه
اره داره یادم میاد ساعت 12.30 با هم خداحافظی کردیم
اروم گرفتم
حول ورم داشته بود نکنه رفته
بدنم اروم گرفت ولی سردردش رو به یادگار گذاشت
ساعت 10.30 هنوز سرم درد میکنه

Saturday, October 31, 2009

اخ اگه بارون بزنه ........

داره بارون ميباره
اين اسمون لعنتي هم بغضش شل كن سفت كن داره
میباره و خیست میکنه یهو بند میاد و تو خماری غوطه ورت میکنه
اخ اگه با باریدنش این غبارهای سنگین مغز منو بشوره و منو از این خوره ها که روحم رو میخوره ازاد کنه

Monday, October 19, 2009

روز شانس

صبح وقتی از خواب بیدار شد احساس میکرد خیلی شادابه.افتاب از لابه لای پرده اتاقش با پلکهاش بازی میکرد، با خودش فکر کرد که چه خواب اروم و خوبی داشته.رفت جلو اینه ویه نگاه به خودش انداخت ناخوداگاه یه لبخند روی لباش نشست یکم دقت! اوه خدای من چقدر موهای روی گیجگاهش سفید شده بود،ولی بیخیال امروز نباید افکار مایوس کننده به ذهنش خطور کنه.سریع رفت زیر کتری رو روشن کرد و رفت دستشویی تا صورتش رو اصلاح کنه صورت سفید شده از کف رو با تیغ شروع به پاروکردن کرد که صدای تلفن گردنش رو به عکس العمل واداشت اخخخخخخخخخ برید!یه جوی قرمز میون برفهای روی صورتش راه افتاد . با خودش گفت بیخیال مرد امروز روز توست. اصلاح صورت که تموم شد دید که یک خط خوشگل روی صورتش سله بسته. رفت سراغ تلفن ببینه این تماس لعنتی منجر به جرح از طرف کی بوده!؟ دکمه پخش تلفن رو زد:جناب مهندس از دفتر تماس میگیرم،قرار ملاقات با معاون وزیر ساعت 9:15 ست شده. یه نگاه به ساعت انداخت،اوه 8:45 باید خیلی سریع راه میافتاد. اه چه حس خوبی داشت انگار تو عمرش چنین روز خوبی رو تجربه نکرده بوده.با عجله از خونه زد بیرون درب رو پشت سرش بست یهو دوزاریش افتاد که زیر کتری رو خاموش نکرده. کلید رو انداخت تو قفل یه دور با عجله چرخوند ،ولی باز نکرد. اوه کلید داره هرز میچرخه تو دستش!کلید تو قفل شکست.با خودش فکر کرد بهترین کار تو این موقعیت چی میتونه باشه؟!اره همینه با انگشت شاسی ریگلاتور اصلی گاز رو فشار داد،گاز کل ساختمون قطع شد . حالا شب موقع برگشت باید زنگ بزنه شرکت گاز. وقت همینطور داره میگذره ساعت رو نگاه کرد ،8:53 با سرعت به سمت ماشین رفت دزدگیر رو زد و سوار شد.ماشین رو از پارک دراورد اه خدا از این بدتر نمیشه انگار لاستیک جلو سمت شوفر پنچره .ماشین رو دوباره برد تو پارک و با سرعت به سمت خیابون اصلی دوید . یه نفس راحتی کشید انگار امروز از ترافیک خبری نیست . یه ماشین تو لاین 2 در حال حرکت بود که با حرکت دست مرد و شنیدن صدای دربست یهو کشید کنار و حدود 5متر جلو تر ایستاد . مرد با عجله به سمت ماشین رفت تو همین حال یه موتور با سرعت به اون سمت میومد که با تعقیر جهت ناگهانی ماشین کنترل از دست داد و از پشت به مرد برخورد کرد..... چشماش رو اروم باز کرد سرش کمی گیج میرفت یه زن با لباس سفید رو بالاسرش دید که انگار از باز شدن چشمهای مرد خیلی متعجب و خوشحال شده بود. با لحن متعجب داد زد اقای دکتر تصادفیه به هوش اومد.چشماش رو مهربون کرد و رو به مرد گفت: واقعا شانس اوردی با ضربه ای که به پیشونیت خورده خیلی خوش اقبالی که بعد از پنج ساعت به هوش اومدی

Tuesday, October 13, 2009

وقتی که بچه بودم

يادش به خير يه قلك قرمز عروسکی داشتم که با گویش کودکانه خودم بوپول (توپول) صداش میکردم و تنها دغدغم این بود که مبادا یه وقت تو شلوارش جیش کنه.خوب به یاد دارم که به لحن تهدید امیزی بهش میگفتم : بوپول جیش کنی تو شلوارت بلبل گگنت میکنم(توپول جیش کنی تو شلوارت فلفل دهنت میکنم)اونوقت خودم عین یه بچه قول جیش میکردم تو شلوارم .اینقدر این موضوع برام مهم بودکه باعث شد خاطره اولین باری که خودم به تنهایی رفتم دستشویی رو برای همیشه به خاطر بسپارم.سر تا پام رو با افتابه خیس کرده بودم ولی احساس افتخاری که بهم دست داده بود رو بعید میدونم هیتلر و موسلینی هم لمس کرده باشند.اه خدای من بزرگترین ترس زندگیم سریال چاق لاغر x125مامور

بود که تبدیل شده بود به کابوس شبانه من. بزرگترین لذتی که از گناه میبردم این بود که دور از چشم مامان یواشکی برم تو کوچه و تیله بازی کنم. اوه چقد دورم از اون روزا! خونه پدربزرگم یه ساختمون چند طبقه بود که تا پنج سالگی زندگیم رو تو خودش جا داده بودچند تا بچه قد و. نیم قد که هرکدوم ساز خودشونو میزدن و صدای داد و بیدادشون کل ساختمون رو پر میکرد.یه پدر بزرگ لاغر اندام بسیار خوشپوش و خوش قلب که تمام عشقش این بود که این نوه شاشو شبها کنارش بخوابه، یه بابای جدی که احساس میکردم کف دستش قدکل صورت منه با یه مامان که خودم رو مقید میدونستم نباید اذیتش کنم و حرفاش برام کلی سنده.ابزار تنبیه ما فلفل بود .هروقت حرف ناشایسته ای از دهنمون در میومد یا کار زشتی انجام میدادیم که اصول تربیتی مون رو به خطر مینداخت تهدید به فلفل و سوزش میشدیم. ما هم که از صداقت و وجدان بالایی برخوردار بودیم در صورت ارتکاب به خطا و عدم حضور مامان خودمون گریه کنان و متنبه به سمت قفسه ادویه جات میرفتیم و فلفل قرمز و........ چند وقت پیش تو یکی از روزهای تظاهرات چشمام به شدت گاز اشک اور خورد تو اون وضعیت یاد روزهای کودکی و فلسفه تربیت فلفلی افتادم.............

ان روز ها وقتی که من بچه بودم غم بود اما کم بود

Monday, October 12, 2009

شروع

امروز شروع به نوشتن ميكنم
فعلا قصد ندارم به کسی خبر بدم
یه فصل پاییز دیگه برای من
پاییزی زلال که همیشه قلقلکم داده
اما ایندفعه عاری از سردرگمی و مخمسه
نمیدونم شاید از پخته تر شدنمه
یا شاید یه همراه هموار
ولی هنوز هم برگهای زرد چنار میتونه از این رو به اون روم کنه
یکم سکوت
هیسسسسسسسسسسسس