بوی گوگرد بر فضا قالب است
میخواهند بمانند..میخواهیم بروند
میترسند از بی باکیمان
نمیترسیم از بی رحمیشان
من همان مجنون مست ياغي ام
بابا من به کی قسم بخورم؟
چرا هیچکس حرفامو باور نمیکنه!
به جون خودم اون موقع ها وقتی سه یا چهارسالم بود با پیرمردها تو صف شیر سیگار میکشیدیم
نشون به اون نشون که شیر شیشه ای 5تومن بود و سیگار هما ویژه با دفترچه میدادن
اون موقعها اوقات تنهاییم رو میرفتم بالای بوم خونه 3طبقه بابا بزرگم تک وتنها چند ساعت مینشستم روی لبه و پاهام رو اویزون میکردم سمت کوچه
هروقت میخواستم از کسی قایم بشم میرفتم لب پنجرهطبقه بالا و پنجره رو باز میکردم و میرفتم بیرون روی لبه 20 سانتی بیرون پنجره میخکوب وایمیستادم
به جون جفتمون اون موقعها با پسر دایی قربان که هیچکس جز من نمیشناختش از پله های خونشون با دست پایین میومدیم
وقتی کاپشن یه سره سرمه ایم رو میپوشیدم میرفتم تو جوب میشستم تو بگو اگه یه ذره خیس میشدم
چرا الان نمیتونم این کارا رو بکنم؟
الان مث سگ از ارتفاع میترسم
حالم از خیس شدن به هم میخوره
پسر دایی قربان...... کجاست؟ دیگه سراغم نمیاد
چه کوفتی گرفتم پس؟؟؟؟
همیشه وقتی کاری انجام میشه در قبالش یه انتظار بوجود میاد که اگه اون انتظار بی پاسخ بمونه یه جای کار میلنگه. دقیقا مث کنش و واکنش بعضی اوقات این تعامل نیمه کاره انجام میشه. بخصوص تو روابط اجتماعی. رفتاری رو پیش میگیری و با توجه به اون توقع رفتاری رو داری ولی وقتی براورده نمیشه انگار از پشت گردن یه چیزی میکوبن بهت. نمیدونی چرا ! هرچی خودتو میبری تو مخ طرف که ببینی توش چی میگذره فایده ای نداره چیزی پیدا نمیکنی فقط حست بدتر میشه. با خودت میگی انگار که این خبرا نیست! تا یه مدت با این موضوع میجنگی، شاید روشت درست نبوده ولی باز اش همون اشه و کاسه همون کاسست. انگار قرار نیست چیزی تعقیر کنه. تا اینکه میای موضوع رو علنا جلوش فریاد بزنی:بابا من این مرگمه. همه خنده داریش اینجاس که از یه طرف فکر میکنی با گفتنش کوچیک میشی از طرفی باز هم با همون برخورد همیشگی مواجه میشی شاید اصلا قرار نیست تعقیری بوجود بیاد . اینقدر سرخورده و دلسرد میشی که با خودت میگی اینجا دیگه بن بسته.دو راه بیشتر جلو پات نیست یا تو هم اونجوری بشی و اون کنش رو کنار بذاری یا اینکه به رفتارت ادامه بدی و ولی قید واکنش رو کلا بزنی. روش اول که اصلا حس خوبی برات نداره چون تو نصبت به این تعامل احساس نیاز میکنی پس مجبور میشی برای حفظ ارزشهات هم که شده روش دوم رو پیش بگیری .... تنها چیزی که برات میمونه یه احساس خلا بزرگه که میتونه مثل موریانه مغزت رو بخوره ولی چاره ای نیست
يادش به خير يه قلك قرمز عروسکی داشتم که با گویش کودکانه خودم بوپول (توپول) صداش میکردم و تنها دغدغم این بود که مبادا یه وقت تو شلوارش جیش کنه.خوب به یاد دارم که به لحن تهدید امیزی بهش میگفتم : بوپول جیش کنی تو شلوارت بلبل گگنت میکنم(توپول جیش کنی تو شلوارت فلفل دهنت میکنم)اونوقت خودم عین یه بچه قول جیش میکردم تو شلوارم .اینقدر این موضوع برام مهم بودکه باعث شد خاطره اولین باری که خودم به تنهایی رفتم دستشویی رو برای همیشه به خاطر بسپارم.سر تا پام رو با افتابه خیس کرده بودم ولی احساس افتخاری که بهم دست داده بود رو بعید میدونم هیتلر و موسلینی هم لمس کرده باشند.اه خدای من بزرگترین ترس زندگیم سریال چاق لاغر x125مامور
بود که تبدیل شده بود به کابوس شبانه من. بزرگترین لذتی که از گناه میبردم این بود که دور از چشم مامان یواشکی برم تو کوچه و تیله بازی کنم. اوه چقد دورم از اون روزا! خونه پدربزرگم یه ساختمون چند طبقه بود که تا پنج سالگی زندگیم رو تو خودش جا داده بودچند تا بچه قد و. نیم قد که هرکدوم ساز خودشونو میزدن و صدای داد و بیدادشون کل ساختمون رو پر میکرد.یه پدر بزرگ لاغر اندام بسیار خوشپوش و خوش قلب که تمام عشقش این بود که این نوه شاشو شبها کنارش بخوابه، یه بابای جدی که احساس میکردم کف دستش قدکل صورت منه با یه مامان که خودم رو مقید میدونستم نباید اذیتش کنم و حرفاش برام کلی سنده.ابزار تنبیه ما فلفل بود .هروقت حرف ناشایسته ای از دهنمون در میومد یا کار زشتی انجام میدادیم که اصول تربیتی مون رو به خطر مینداخت تهدید به فلفل و سوزش میشدیم. ما هم که از صداقت و وجدان بالایی برخوردار بودیم در صورت ارتکاب به خطا و عدم حضور مامان خودمون گریه کنان و متنبه به سمت قفسه ادویه جات میرفتیم و فلفل قرمز و........ چند وقت پیش تو یکی از روزهای تظاهرات چشمام به شدت گاز اشک اور خورد تو اون وضعیت یاد روزهای کودکی و فلسفه تربیت فلفلی افتادم.............
ان روز ها وقتی که من بچه بودم غم بود اما کم بود