Wednesday, April 28, 2010

دین و دنیا

دست و دهانش مشغول ارضای خدا بود
مردم نیز از پشت بر درش مینهادند

امروزه واعظان كين جمله در محراب و منبر ميكنند

تو بحث چنان دم از لا قیدی وبی دینی میزد که بقیه شرمشون میشد از دین بگن
اونوقت شب احیاء تو مسجد محل قران به سر کم مونده بود خشتک خدا رو پاره کنه

Tuesday, April 27, 2010

مناجات مولي المبلگين

مولي يا مولاي
انت السايبر و انا الفيلتر
و هل يرحم الفيلتر الي السايبر
پ ن: ما نيز به اين سايبر لعنتي فايق امديم

Saturday, April 24, 2010

معصومیت از دست رفته

عذاب وجدان رو هیچ وقت مثل اولین بار که یه ادامس خرسی از بقالی دزدید درک نکرد
بعد از گذشت بیست سال هنوز تو خواب پیرمرد بقال میاد عکس برگردون توی ادامس رو تو چشمش کپی میکنه

Monday, April 19, 2010

کابوس

هرشب با اومىن تاريكي وخاموش شىن چراغها
همون کابوس لعنتی همیشگی به سراغش میومد
سیزده سال بیشتر نداشت و
از روزی که اندکی از همخوابگی فهمیده بود این کابوس امونش رو بریده بود
صحنه ای رو میدید که میره سمت اتاق و مادرش رو تو بالین یک مرد میبینه
عریان و غرق عرق ،مست خنده های سحوری
از خواب میپره و از نفرت دندونهاش رو به هم میسابه
اونروز حس نفرت خیلی بیشتر از همیشه بود
چون باعث شده بود رختخوابشو کثیف کنه و سیلی مادر جاش بمونه
تموم روز تو مدرسه تو خودش بود و زنگ اخر جلدی خودشو به خونه رسوند
درب حیاط باز بود اروم رفت تو و با شنیدن صدای خنده چشمهاش گرد شد
گوشهاش مث کوره داغ شده بود
همون خنده های کثافتوار که هر شب مغزش رو منفجر میکرد
بدون معطلی از اشپز خونه کارد بزرگه رو برداشت
دنبال صدا تا دم در اتاق رفت صدا با کابوس مو نمیزد
اروم لای درب رو باز کرد
لعنت به تو همون صحنه هر شب تکراری
مامانش نشسته بود روی مردی که خوابیده
دیگه کارد رو بالا گرفت و سه قدمی دوید تا کارد گردن مادر رو لمس کنه
با یه فشار همراه با شتاب دویدن کارد از سمت دیگه گردن بیرون زد
حتی امون جیغ زدن هم پیدا نکرد، افتاد روی بدن مرد
دیگه وقتش بود که اون چهره هر شب نا پیدا رو ببینه
بدن مادر رو زد کنار
اوه انگار یه تشت اب یخ رو سرش ریختن
بابا....ه

Saturday, April 17, 2010

اينه سهم ما توي اجتماع

يك روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان !لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟ پدرش فکر می کنه و می گه :بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.. مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه. کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه وهیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی..داداش کوچیکت هم که دو سالش هست،نسل آینده است .امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردابتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرشرو کثیف کرده و داره توی خرابي خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدارکنه، می بینه باباش توی تخت کلفتشون خوابیده .....؟؟؟؟ میره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه. فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیه؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چیه: سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، درحالی که جامعه به خواب عمیقی فرورفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه، در حالیکه نسل آینده داره توی گه دست و پا میزنه

Wednesday, April 14, 2010

لعنت به تو


چشم تو چشم تخم شلیک مستقیم رو داشته باش
لوله رو نگیر جلو شقیقت









پ ن : لجن روحت رو با چی پاک میکنی؟؟؟

Sunday, April 11, 2010

خداحافظ زیبا خداحافظ



برای تو مینویسم ای مرد سبز ترین روزهای تاریخ
برای تو که نام انقلاب را یدک کشت گذاشتند
تا روحت را دور تا دور گستره هستی نامور سازد
کاش بودی و نرم جنبش ما را هم مزین میکردی
به عطر گرم تابستان سوزان
کاش بودی و درس مقاومت را دیکته میکردی
به رهبرانی که قدشان از نعره ها و خشم و اشک ما کوتاهتر بود


که امروز من به جای اشک ریختن با سرودهای انقلابی دور دستها
غسل میدادم گرد رزم را از روی امیدوارم

Thursday, April 8, 2010

فرجام


به انتظار رای فرجام امیر و کشک و بادمجان مادر
هاشور میبست دیوار زندان را و کورسوی نور بالای
سرش را شماتت میکرد که چرا سهمش را کم میرساند
دیر هنگام شبی نور فراگرفت چشمان خواب الودش را
فریب خورشید را از چراغ دستی تشخیص داد
صدایی نکره که یقینا نوید کشک و بادمجان نبود
فرایش خواند و با بندی حریم چشمهایش را تنگ کرد
...............
...............
بر روی تنش نسیم صبحگاهی را حس میکرد و لرزشی
که خوب میدانست از چیست.داغی و خیسی شلوار از سویی
و صدای نطق مردی از سوی دیگر چون کرم مغزش را میسایید
صدای مرد که تمام شد خیسی شلوار هم از حرارتش کاسته شده بود
گره سفتی داشت پشت طنابی که نفس هایش را کند تر میکرد
در هوای خود بود که پایش لغضید و تقلا و تقلا تقلا و سکوت
..................................................
.................................................
پ ن : یوم الله 21 فروردین ماه میلاد با سعادت خودم را به تمامی عاشقانم تبریک عرض مینمایم:)ه
پ ن 2: تصویر پست از تراوشات فیلم دیوار اثر راجر واترز از مغز لهیده

Monday, April 5, 2010

دریغ از پارسال

هنوز از پشت میله ها هم توان دیدن بهار را دارم هرچند بی روح تر از گذشته. پرم از اسمهایی که بهار پیش به تراوت و امید خردادش لحظه شماری میکردند و حالا همین عبس بهار گرم گند را نیز در روبرو ندارند.
یا خاک چشمانشان را پر کرده و یا پس میله هایشان سیاهی و درد و خفقان نقش بسته،البت اگر چشمی بر صورتکان زرد و کبودشان با قیمانده باشد

دستان فشرده ام بر میله های رو به بهار از خشم گلوی بسته مان لبریز است و اشک چشمان سرخم هنوز به راهتان

پ ن: گلوم داره پاره میشه از بغض. از هرچی گل و بهاره متنفرم دیگه

پ ن 2. غذا دادن به این ماهی های اون گوشه بالای صفهم شده اوج دلخوشی این روزام روشون کلیک کنید غذا میریزه تو اب اوج حاله

Saturday, April 3, 2010

برای معده ام

خسته ام از شل کن و سفت کن هایت


پ ن: تمام پرزهای داخل مغزم گاییده شد از بس من رو برادر خطاب کردین... اهای دخترانی که مرا میخوانید من از این کلمه احساس اشمئاز پیدا میکنم